320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

خیلی چیزها به آدم ثابت میکند که زندگی از هر چیزی که تصورش را بکنید هم میتواند بدتر باشد. البته شاید تعبیر درست تر این جمله این باشد: خیلی چیزها به آدم ثابت میکند که همه مان این توانایی را داریم که زندگی مان را به چیزی حتی بدتر از تصورات مان تبدیل کنیم. خوب اقلا من یکی مصداقی از این جمله ام. نمیخواهم از چیزی گله کنم یا از وضع زندگی ام ابراز نارضایتی کنم، نه. در واقع تنها چیزی که جای گله و شکایت دارد خودم هستم. دوست دارم فکر کنم این یک جور بیماری است که من به آن مبتلا هستم. که فقط هنوز کشف نشده یا رسمیت ندارد. چون هنوز کسی پیدا نشده که بخاطر احساس مفرط و دائمی بیهودگی اش به پزشک مراجعه کند. دوست دارم فکر کنم در آینده ای نه چندان دور بالاخره این بیماری کشف میشود و من و تعداد زیادی از آدم ها وارد دسته بخصوصی میشویم و انجمنی تشکیل میدهیم به نام انجمن بیهوده های ایران. که این خود به گروه های کوچکتری تقسیم میشود. مثلا گروهی که احتمالا من در آن عضو میشوم گروه بیهوده های دختر مشغول به تحصیل است. میدانید که در ایران همه چیز را تفکیک جنسیتی میکنند. البته شرکت در این انجمن ها خودش یکجور کار بیهوده انجام دادن است. همچنین زدن این حرف ها هم خودش یک کار بیهوده دیگر است. میبینید که این بیماری چطور در من نفوذ کرده. من طی ( لطفا با فتحه طا بخوانید: طَیِ ) یک روز مجبورم - واقعا مجبورم - ساعت های زیادی را خواب باشم چون هر چقدر که فکر میکنم میبینم هیچ کاری در دنیا نیست که من دوست داشته باشم و در لحظه بتوانم آن را انجام دهم. بعلاوه دوستی هم ندارم که بتوانم ساعتی را در روز با او سپری کنم. - صوفی جان هم دوستی با من را پس زد. یعنی میشود گفت که او این کار را کرد. امروز گفت که دلتنگم شده است و آمد بغلم کند که من گفتم بیخیال. میدانید اینجور وقت ها آدم محبت را قبول نمیکند. یعنی دیگر فایده ای ندارد. - همه این ها باعث شده روزی چند بار از طرف اطرافیانم به تنبل بودن یا افسرده بودن متهم بشوم. و همین سرزنش شدن و این که آنها اصلا درد اصلی که من به آن دچارم را درک نمیکنند بیشتر اذیتم میکند. به این فکر میکنم مگر بقیه چکار میکنند. خوب راستش از نظر من آنها هم هیچ کاری نمیکنند. درس میخوانند و با هم معاشرت میکنند و هر از چند گاهی با همدیگر جایی میروند و چیزی میخورند که بهش میگویند تفریح کردن. و اگر ازشان بپرسی میگویند هدف دارند و هدف شان باز هم درس خواندن است. و بعضی های دیگرشان که از بعضی دیگر جلوتر اند میخواهند مادر های خوبی برای نسل آینده کشور باشند. و تمام وقت شان را هم مانند همان قبلی ها میگذرانند. خوب تکلیف من چه میشود. من نه به نسل آینده فکر میکنم و نه علاقه ای به رقابت های درسی این چنینی دارم. این ها و این ها بعلاوه تمام مشکلاتی که حتی نمیتوانم درباره شان حرف بزنم.


بعد از تحریر: نشد دیگه!

  • شیما

اگر جرات کنم و یا از پس خانواده ام بربیایم تصمیم دارم برگه انصراف تحصیلی را پر کنم. یا یک کاری کنم که اخراج شوم. چاره ی کار من در درس خواندن نیست. همانطور که چاره کار خیلی های دیگر نیست. بیایید به ذاتمان احترام بگذاریم. من قصد ندارم خودم را تغییر دهم. خوشبختانه یک زنم. راه های زیاد دیگری جز مدرک تحصیلی برای مقبولیت در جامعه دارم. و اصلا اگر من را بشناسید میگویم گور بابای مقبولیت. چه کسی میخواهد من را قبول کند؟ درس را که ول کنم میروم ولنگار میشوم. بعد زود ازدواج میکنم تا از خانواده ام جدا شوم. بله فکر میکنید آدم ازدواج میکند که بعدش چه اتفاقی بیفتد؟ حتی یک زن ولنگار هم میتواند یک همسر خوب برای شوهرش باشد. ما که تصمیم نداریم زندگی را برای خودمان زهرمار کنیم. بعد از آن هم میروم هر کاری که دلم بخواهد را امتحان میکنم. هر کاری. انتخابش دیگر با خودم است. اینطوری زندگی میکنیم. بر مبنای هیچ چیز، هیچ کجا، هیچ کس.

  • شیما

چند وقتی است که دارم درباره مفهوم "خوب بودن" فکر میکنم و اینکه چکار کنم که خوب باشم. وقتی این سوال به ذهن آدم میرسد که فکر میکند احتمالا خوب نیست و یا به اندازه کافی خوب نیست. این چیزها را هم جز در مقایسه با دیگران نمیشود فهمید. حقیقت این است که احساس میکنم دخترهای فیزیکی ۹۴ دانشکده مان زیاده از حد خوب و صادق اند. و اهل هیچ چیز نیستند. - واقعا هیچ چیز. - اگر چه ممکن است خوب بودن - در بعد اخلاق - برای داشتن یک سلف واحد متمایز کافی نباشد اما لازم که هست. چیزی که احساس میکنم ندارم. مثلا خیلی چیزها هست که باید در وجود هر انسانی بعنوان یک نمونه کامل باشد که در من نیست. مثل احساس همدلی. امروز صبح از صدای فین فین هم اتاقی ام بیدار شدم و دیدم که دارد گریه میکند. فهمیدم که پدربزرگش فوت کرده و قبل از اینکه وسایلش را جمع کند برود سوادکوه نشسته بود و داشت احساساتش را در برابر این اندوه از نظر خودش بزرگ خالی میکرد. خوب فکر میکنید من وقتی فهمیدم چکار کردم؟ رفتم دست گذاشتم روی شانه اش و تسلیت گفتم و گفتم مبین جان کمک نمیخوای؟ میخوای تا ترمینال با هم بریم؟ نه. فقط نگاهش کردم و بعد رفتم دستشویی. بعدا فکر کردم مرگ پدربزرگ مبین جان باعث شد من امروز از کلاس جا نمانم. چیز دیگری که در من نیست توانایی خندیدن است. از نظر من چیزهای خنده دار زیادی در دنیا هست. حتی لابلای حرف های الکی دوستانم. ولی هیچ کدامشان خنده ام نمی اندازند. و اصلا نمیدانم بقیه چطور از خنده ریسه میروند. من در بهترین حالت میتوانم فقط رول خندیدن را بازی کنم. سومین چیزی که در وجود من نیست حس خیرخواهی است. اما واقعا در وجود چه کسی هست؟ حس خیرخواهی بیشتر شبیه به یک تعارف است. مثل وقتی که میگویی ایشالا بیست شی دوستم. واقعا برای چه کسی مهم است به سر دیگری چه بلایی می آید؟ - جدای از روابط بخصوصی مثل روابط عاشقانه یا رفاقت های چندین ساله و الخ - چهارمین چیز حس لطیف دلسوزی است. که من براساس چیزی که در ذهنم است آن را به فکر دیگران بودن معنی میکنم. چیزی تقریبا در مقابل خودخواهی. این ویژگی بارز سحر است. و بخاطر همین یک مورد هم اگر باشد از نظر من سحر یک خوب واقعی است. رفتار او در برابر فت که پایش شکسته بود بینظیر بود. من مطمئنم فت این رفتار را تا بحال از مادرش هم ندیده بود. ماهی هم همینطور است. بیچاره تلاش زیادی کرد تا من را از فقر مذهبی ام نجات دهد. معتقد است من پتانسیل زیادی در درک معرفت دارم. معرفت نوع نگاه به بالا. - و نه نگاه به زندگی. جایی که واقعا هستیم. -

چیز دیگری که نیست انگیزه خوب بودن است. بنظرم این آخری از هر چیزی مهم تر است.



بعد از تحربر: سوال های زیادی هست که باید برایشان جوابی پیدا کنیم. مثل همین که چرا خوب نیستم؟ چرا خوب باشم؟ و اصلا خوب بودن چیست؟ تمام این فکرها که چند روز است من را درگیر کرده و اصل خالی بودن ذهن ام را بهم زده از یک جمله طولانی می آید که نمیدانم مال چه کسی است. اما من اینطور خلاصه اش کردم که میگوید "جرأت کن و زشت باش". دارم فکر میکنم اگر ما زشتیم باید زشت بمانیم؟ یعنی آیا اصولا زشت و زیبایی وجود ندارد و هر چیزی به هر شکلی نوعی از بودن است؟ پس من چرا از خودم راضی نیستم؟

  • شیما

داشتم فکر میکردم - اخیرا زیاد فکر میکنم. از این نوع فکر کردن لذت میبرم. افکاری منظم و سازمانی. - هر کس یک من درونی دارد و یک من بیرونی. و این جدای از بحث دورویی است. - دورویی در نظر عموم آدمها و یا احتمالا همه آدم ها عملی نکوهیده است. سعی کردم برای دورویی تعریفی پیدا کنم و تا اینجا به این نتیجه رسیدم که دورویی آن است که آدم در برخورد با بقیه آدمها هرجا طوری رفتار کند که به هر صورت به نفعی برسد. - و چیزی که بقیه آدمها با آن در ارتباط اند فقط من بیرونی آدمهاست. فقط خودمانیم که با من درونی مان ارتباط داریم. و البته ممکن است این دو من بر هم منطبق نباشند. که من فکر میکنم برای اکثر آدمها همینطور است. و حتی در باره بیشترمان این مسئله کاملا غیر ارادی است. شما در ظاهرتان یکجور بنظر میرسید ولی در باطن چیز دیگری هستید. تمام حرفی که میخواستم بزنم درواقع همین یک جمله بود. مردی که دیروز عصر در تقاطع حافظ جلویم را گرفت و یه ربع با من درباره خودم باهام حرف زد - درباره چیزهای مختلفی که درباره ام نمیدانست اما تظاهر میکرد که میداند تا من فکر کنم که میداند. - آن مرد همین یک جمله را فقط نمیدانست. اینکه آدمها بخصوص دخترهایی که یک دفعه توی پیاده رو جلویشان را میگیرد در ظاهر و باطن یکی نیستند. اینکه من در نگاه اول دختر ساده و مظلوم و زودباوری بنظر میرسم ولی حقیقتا نه ساده ام و نه مظلوم و آن چنان که به حماقت مردم ایمان دارم - که البته ایمانی پوچ است. اما نه اینکه مردم احمق نباشند! - حرف کسی توی کتم نمیرود. بیچاره مرد احمقی که یک ربع تمام گمان کرد دارد روی افکار یک دختر ۱۶ ساله سوار میشود. در صورتیکه ۱۹ ساله بودم. و دلیل گفتن تک تک جملاتش را هم میدانم. چیزی که باعث شد امروز به دورویی و من های انسان ها فکر کنم!



بعد از تحریر: بعد از مدتها نوشتم! حرف های زیادی در این مدت بود که میخواستم بزنم ولی نزدم. همینطور الکی.

بعد از تحریر ۲: http://s6.picofile.com/file/8236180068/document478826907190689795_3187070894422572281.aac.html

  • شیما

امروز مادر سوری جان اینجا بود. از نظر من زن جذابی است. بسیار مهربان است و به نسبت سنش انرژی زیادی دارد. رابطه اش با دخترش بی نقص است. منظورم این است که اقلا توی روابط مادر دختری شان هیچ چالشی احساس نمیشود. که در نتیجه تمام اینها سوری جان دختری است احساساتی و لطیف و مهربان که در رابطه دوستانه اش با من همیشه به من تکیه میکند و وقتی کنارش راه میروم دستش را دور بازویم حلقه میکند. شیا و صوفی هم همینطور اند. همیشه دستشان را دور بازویم حلقه میکنند. که حدس من این است اینها هم روابط مشابهی با مادرهایشان دارند. برعکس من. رابطه من و مادرم هیچوقت از این نوع نبوده. از اینجور محبت ها و توجه های افراطی و همیشگی. راستش احساس میکنم حتی مادرم هم به من تکیه میکند و من هیچوقت مادرم را پشتیبان احساسی خودم احساس نکردم. این منم که مادرم را آرام میکنم. منم که به حرف هایش گوش میدهم. و منم که در مقابل بقیه ازش دفاع میکنم. مادرم اینطور نیست که وقتی میخواهم برگردم خوابگاه برای یک هفته ام غذای فریز شده بگذارد یا برایم شیرینی بپزد یا حتی برایم پولکی های سالم را جدا کند. نه اینطور نیست. فقط برای رفتنم بغض میکند و برایم آیه الکرسی میخواند. خوب فکر میکنید من از این بابت ناراحتم؟ نه اصلا.. چرا باید ناراحت باشم؟ من یک دختر ۱۹ ساله ام. در این سن تکیه گاه خیلی ها هستم در حالیکه اصولا به کسی تکیه ای ندارم. خوب از این بهتر دیگر نمیشود. نتیجه رابطه برعکس من و مادرم اینطور است و اگرچه بنظر غم انگیز میرسد ولی نهایتا چیز محکم تری نسبت به هم سن هایم شده ام. بنظرم می ارزد.



بعد از تحریر: خوب شاید برای یک دختر ۱۹ ساله گفتن این چیزها خنده دار باشد. ولی بیایید صادق باشیم. همه مان همینطوریم.

بعد از تحریر ۲: آقام که میگه زیاد تو بهر مردم نرو واسه همین چیزاست!

http://s7.picofile.com/file/8234411600/ava_1393_2_8_1_38_49Golnaraghi_MaraBeboos.mp3.html

  • شیما

شب اول ترس داره. ولی کم کم بهش عادت میکنم. صحبت ده روزه. ده روز.

  • شیما

دو تا آدم مدّعی هیچوقت نمیتونن با هم روابط دوستانه خوبی داشته باشن. حتما باید یکی احمق باشه. آره. این اتفاقیه که زیاد میفته.

شب بخیر./

  • شیما

اگر اشتباه نکنم پارسال همین وقت ها بود که جریان اسیدپاشی در اصفهان تبدیل به چیزی شبیه به یک هیجان عمومی بین مردم شده بود. بنظرم اسیدپاشی هر چقدر هم که موضوع دلخراشی بود ولی خیلی ها باهاش حال کردند. یکی اش دخترهای مدرسه ما که هر کدامشان احساس میکردند هدف خوبی برای یک اسیدپاش هستند ولی آنقدرها هم بدشانس نیستند که یک انتخاب از صدهزار انتخاب ممکن باشند. پس از آنجایی که به اندازه کافی نمیترسیدند حسابی با قضیه اسیدپاشی کیف کردند. حالا چه شد که من یکهو یاد ماجرای اسیدپاشی افتادم؟ هیچ چیز. همینطور دمرو روی تختم دراز کشیده بودم و فکر میکردم یک ترم از دانشگاه گذشت. وای خدای من چقدر زود. یا وای خدای من چقدر بد. اصلا توی کار آنالیز این سه ماه نیستم نیستم و اصلا هم از این کارها خوشم نمی آید. - یعنی دیگر خوشم نمی آید. - اینکه من اولین روزهای دانشگاه را با بی انگیزگی و بی علاقگی شروع کردم و از یک جایی به بعد دیگر کلا دور دانشکده را خط کشیدم و سر تقریبا هیچ کلاسی نرفتم. - از میانترم به بعد. اوف خدای من عجب فلان فلانی. - راستش اصلا هم پشیمان نیستم. اصولا آدم زمانی پشیمان میشود که نتواند با وجه غم انگیز یک مسئله کنار بیاید. و از آنجایی که من اصلا وجه غم انگیزی در مسئله پیدا نکردم، پشیمان هم نیستم. چیزهایی که درباره خالی بودن ذهن گفتم واقعا چیزی نبود که شخصا به آن پیبرده باشم. وقتی یک چیزی مدت زیادی به آدم غالب بشود و ما آن را بپذیریم میشود شعار. و از آنجایی که من مدت هاست هر چقدر تلاش میکنم نمیتوانم به چیز بخصوصی فکر کنم یا برای مدت کمی یک فکر را توی ذهنم نگه دارم پس میتوانم بگویم این انتخاب من بود که اینطور باشم. - اینطوری اقلا میشود احساس شکست کمتری کرد. - بعد همینطور که دمرو خوابیده بودم و در ذهنم عقب میرفتم یادم آمد پارسال این وقت ها ماجرای اسیدپاشی بدجوری داغ بود. حالا فهمیدید چه شد؟!



بعد از تحریر: بنظر شما این آهنگ شادیه؟ بنظر من نیست واقعا.

http://s3.picofile.com/file/8232743484/Bon_Bon_English_Version_WWW_FazMide8_COM_15a0c8c9.mp3.html


  • شیما

مسئله پویایی و از این دست چیزهای عجیب غریب را کلا فراموش کنید. فردا تقریبا امتحانات پایانی ترم یک تمام میشود. - حالا کیفیت تمام شدنش بماند.. - و من برمیگردم خانه. این اولین باری است که برای برگشتن به خانه حس شاعرانه ای دارم!

حسی شبیه به این..

http://s6.picofile.com/file/8232375950/document699637803012587526_978715367511475893.mp3.html

  • شیما

صوفی میگوید من نهیل ام. میگویم تا بحال به نهیل بودن فکر نکرده ام. میگوید ولی هستم و این حقیقت دارد. از نظر صوفی خیلی چیزها حقیقت دارند در حالی که وجود ندارند. نهیل باشم یا یک چیز دیگر. برای من هیچ اهمیتی ندارد. ولی نظر من را بخواهید میگویم تنها چیزی که اهمیت دارد خالی بودن ذهن است. منظورم خالی بودن از هر چیزی است. مثلا همین نهیلیسم. یا فمینیسم. یا سکولاریسم. از این دست کلمات خوش آوایی که صوفی جان بهشان علاقه دارد و مدام بهشان فکر میکند. بنظرم صوفی یک بدبخت واقعی است. او به اندازه تمام تان فکر برای کردن دارد. و اصلا افکار - از هر نوع - تنها موجودات فریبنده ای هستند که فقط خوشی را از شما میگیرند. باور کنید. راست میگویم. و اصلا هیچ طبقه بندی خاصی برای شان - همان افکار - وجود ندارد. همه شان از دم برای پویایی ضرر دارند. این پویایی کلمه بدرد بخوری است که همین الان به ذهنم رسید.

بعدا درباره اش بیشتر مینویسم. - الان حال ندارم. -

  • شیما

دلم میخواد اعتراف کنم. یه جورایی انگار عاشق این کارم. و اصلا اشتباه میکنم که بعدش اعتراف کنم. میخوام بگم اشتباه کردم که این راه رو برای زندگی کردن انتخاب کردم. منظورم از این راه یه جور نقابه. چیزی که تو میزنی به صورتت نه برای اینکه تبدیل به آدم دیگه ای بشی، طوری که دوست داری بنظر برسی. فقط به این خاطر که طوری رفتار کنی که به اون چیزی که میخوای برسی. و اون چیزی که من میخواستم هیچی بود. من طوری رفتار کردم که پوچ باشم. این کار رو آگاهانه کردم. شاید چون حال و حوصلشو نداشتم به یه چیز بهتری فکر کنم. به گمونم همینطوره. راستشو بخواین همین الانشم که فکر میکنم از زندگیم هیچ چیز نمیخوام. منظورم از چیز یه چیز بخصوصه. یه چیزی که واقعا حال آدمو جا بیاره. واقعا فکرش رو که میکنم میبینم چی میتونه حالمو جا بیاره جز هیچ چیز. میدونم، میدونم اینا همش مزخرفه. آدمی مثل من هزار سال دیگه هم هیچ چیز نیست، هیچ چیز نداره و هیچ جا نیست. اینجوریاست که میگم این نقابو اشتباهی زدم به صورتم و فکر میکنم این ناکجاآباد هر چی که هست تهش باحاله. حالا حسابی ناراحتم. شایدم نباشم و همه این حرفا رو از سر گرسنگی زده باشم. آخه سر شب فقط چند تا شیرینی برنجی خوردم. زندگی غم انگیزی شده. واقعا دارم راست میگم. هیچ ربطی هم به شیرینی برنجیا نداره. میدونید بالاخره پای صداقتم وسطه.



بعد از تحریر: فکر کردم اینطوری بنویسم بهتره. بهرحال یه اعترافه. چیز بیشتری نیست.

بعد از تحریر۲: گفتم حفره های خالی شده مغزتونو یه جوری پر کنم!

http://s6.picofile.com/file/8228868600/Track_1.mp3.html

  • شیما

نمیدانم امثال صوفی چطور از زندگی لذت میبرند؟ چند وقتی است که بدجوری با صوفی گرم گرفته ام. و اگر این یک کتاب بود، این فصلش صوفی نام داشت. با صوفی درباره عشق و جنگ و فمنیسم و چشم سوم حرف زدیم. از این دست مرخرفاتی که هیچ کداممان حالی مان نیست. بیخودی جسارت میکنیم میرویم سمتش. اقلا خود من از فمنیسم یک کلمه شنیده ام و از عشق یک تجربه کج و کوله دارم و از جنگ چهار تا کلیپ دیده ام. درباره چشم سوم هم هیچ چیز. اه خدا. شما که باید خوب بدانید من ابدا اهل این گنده گوزی های فلسفی نیستم. - اگر چه فکر میکنم خیلی حالی ام است! - و این صوفی، وای خدا این صوفی هیچ رقمه دست بردار نیست. این خودش به نوعی بدبیاری است. سان را هم که بهش اضافه کنی میشود بدبیاری اندر بدبیاری. سان هم دختری ترک است که از کمالات کم ندارد. زبان اردو میخواند و سیگاری است. دو شب پیش هم خودکشی کرد. رگ هر دو تا دستش را با یک چیزی زد که البته کار به بیمارستان و بخیه هم نکشید. با دو تا پانسمان روی دست حل شد. و اصلا هم نمرد. تمام چیزی که از دنیا میخواست همان دو تا پانسمان بود که باید روی مچ دستش میخورد که خورد. و حالا هیچ غمی توی دنیا ندارد. سیگار میکشد و سابقه خودکشی دارد. خوشبختی از این بیشتر؟ و حالا یک سوال جالب که برای من پیش آمده این است که چرا دقیقا برای هر دوی اینها من بولد شده ام، برای بقیه نه؟

  • شیما

دختری اینجا هست که من بهش میگویم "صوفی". چون وقتی پانزده ساله بود دنیای صوفی را بعنوان اولین کتاب فلسفی اش تمام کرد. این صوفی دختری ترک است. شبیه عده بخصوصی از ترک ها صورتی گرد، پوستی سبزه و ابروهای مشکی پر پشتی دارد. یک جور خاصی حرف میزند که بقیه خوششان نمی آید. چون آدم ها اینجوری اند که همیشه نسبت به چیزهای ناآشنا جبهه میگیرند. خیلی ساده بگویم آدمها دوست دارند مثل خودشان باشی. اینطوری راحت تر اند. و چیز دیگری که هست این است که همیشه یک نفر هست که با آدم احساس همانندی کند. و این احساس همانندی چیزی است که فکر میکنم صوفی را متوجه من کرده است. من از این بابت خوشحالم. انبوهی از دخترها را میبینم که بطور تصادفی از اینجا و آنجای دنیا دور هم جمع شده اند و فقط بر حسب عادت یا هر چیز دیگری با هم روابط دوستانه برقرار میکنند یا چیزهای دیگر. و حالا صوفی جان از میان همه شان سه شنبه هفته پیش دستم را توی حیاط دانشکده گرفت و گفت که خیلی دوستم دارد. منظور خاصی نداشت. فقط گفت که خیلی دوستم دارد. ولی راستش را بگویم از این جمله اش یک جوری شدم. چون اصلا نشده بود یک دختری این حرف را بهم بزند. یعنی اینطور بی مقدمه و در ابری غلیظ از احساسات رمانتیک! بعد بهش گفتم وای خدا. خوب دیگر چه میگفتم؟ وای خدا یه بامبول دیگه. وای خدا این دیگه چه کوفتیه. از این وای خداها. دستش را هم ول نکردم. بهرحال دستم را گرفته بود و نمیشد کاری اش کرد. موقعیت سختی است اگر درک کنید. آدم همیشه تلاش میکند کسانی که دوستش دارند را پشیمان نکند.



بعد از تحریر: صوفی میگوید چرا مثل کافکا نمینویسم. و اینکه انتظار داشته من کافکانویس باشم! آقا من تاحالا یه کتابم از کافکا نخوندم. ولمون کن بابا.

بعد از تحریر ۲: اینم صوفی بهم داد.

http://s3.picofile.com/file/8228178850/document592626463744720970_1377904093181856749.mp3.html

  • شیما

پدرم همیشه میگوید وقتش را صرف چیزهایی کرده که هیچوقت نتیجه نداده اند. یکی اش خود من.

  • شیما

یارو مو فرفریه میگفت بازیگری تو خون همه هست، فقط باید حسش کنی. و اینکه خودش هم حسش کرده بود. یعنی به نوعی بازیگر درونش را پیدا کرده بود و شده بود بازیگر. سک و صورتش پر از پشم و پیل های مردانه بود. شبیه آس و پاس های فیلم های دهه هفتاد. مرتیکه یک جوری بلوف میزد که حال میکردی. بعد فلافل - با نوشابه مجانی - سه تومنی اش را پیچید و رفت. فروشنده هه برگشت گفت: شما چی؟ و خندید. گفتم: هنوز حسش نکردم. بعد آقایی توی ایستگاه ازم پرسید: اتوبوس این ساعت میاد؟ که گفتم انشاالله. و رفتم پی تاکسی. که یکی از آن خوب هایش برایم نگه داشت. سوار شدم و رفتم. احتمالا اتوبوس نمی آمد.

ل را هم همانجا دیدم. حسابی خوشحال بود. گذاشتم کیفش را بکند.

  • شیما