320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

امروز همه اش خواب بودم. شاید فردا هم همه اش را بخوابم. مادرم گفت کتاب بخوانم ولی اصلا حوصله اش را ندارم. بیشتر توی فکر اینم که چرا ناف من را از ابتدا با تنهایی بریده اند. یک ویدئو پر کردم و فرستادم برای خانواده ام که ارسال نشد. اینجا اینترنتش فقط بدرد تکست دادن با تلگرام میخورد. خواستم از همراه اول بسته بگیرم که رمز دوم نداشتم. - البته اگر هم از شارژ خطم کم میکرد آن را هم نداشتم. - یک لیست خرید داشتم که باید انجامش میدادم. اینجا جایی به اسم رخت شور خانه ندارد. برای همین باید وسایل رخت شوری (!) با دست را تهیه میکردم که نکردم. بجایش خواب دیدم طِره بچه دار شده و حال بچه اش هم اصلا خوب نیست. من هم گفتم که کاری از دستم بر نمی آید. و لباس هایم را گذاشتم داخل کمد. همین کمد فلزی توی خوابگاه. چشم که باز کردم اتاق تاریک بود. فقط نور چراغ های شب که از بیرون افتاده روی این تپه جلوی پنجره مشخص بود. هنوز هم توی همان حال مانده است. حتی حوصله نکردم بروم برق را روشن کنم. دارم روزهای پر از مشغله آینده را تصور میکنم که طبق گفته خانم نصیحتگر چسبیده ام به انجمن علمی دانشکده مان و روی ایده ای که مال من نیست، مال پیرمرد بقالی پشت خانه مان است کار میکنم. تا بحال درباره پیرمرد بقالی پشت خانه مان چیزی نگفته ام، نه؟ اینجا - یعنی هوم لوکیشینم - پیرمردهای بقالی اش هم فیزیکدان اند. آن هم چه فیزیکدانی!

  • شیما

ساعت نزدیک به دوازده است و پاهایم از شدت خستگی ذوق ذوق میکنند. چه شروع خوبی! یک روز پر از کار.. پر از کار! من تا بحال این همه کار را یکجا نکرده بودم. فکرش را که میکنم به سختی باور میکنم همه اینها در یک روز گذشت. در یک بیست و چهار ساعت. بگذارید برایتان بگویم..

دوران تحصیلات عالی بالاخره شروع شده. من هم ساعت دوی صبح به همراه پدرم اصفهان را ترک کردم. نزدیک به سه ساعت خوابیدم و بعد رسیدیم دانشگاه و دو ساعت و نیم کار ثبت نام طول کشید. یک چیز جالب اینکه اکثر کارکنان دانشگاه تهران ترک اند. حتی زبان رسمی کاری شان ترکی است! بعد از تمام شدن کار ثبت نام مسئول بخش فرهنگی منحصرا من را نصیحتی کرد که اولش فکر کردم این هم قسمتی از کارشان است. ولی دقت که کردم چیزی در این باره ها به بقیه نگفت. خودش گفت چون معدل دیپلمم بالاست اینها را میگوید. ولی واقعا بالا نبود. بعلاوه اینکه معدل کدام دانشجوی دانشگاه تهران بالا نیست؟ یک چیزهایی درباره انجمن علمی گفت و یک چیزهایی درباره عضویت در آن. آخر حرف هایش را هم با بچه هایی که برای ارشد اپلای کرده اند تمام کرد. ولی من به ب هم گفته ام. پذیرش گرفتن که دیگر کاری ندارد! بعدش نوبت خوابگاه شد. من آمدم و هیچکس اینجا نبود. ولی من در واقع آخرین کسی بودم که پا توی این اتاق گذاشت. همه آمده بودند و جاهایشان را انتخاب کرده بودند و رفته بودند. ولی من مجبور بودم آنجا بمانم. چون اجازه ندارم به خانه مادربزرگم بروم. وقتی من آمدم اینجا شبیه به انباری خلوت بود. آن را جارو کردم، دستمال کشیدم و حالا شبیه به اتاقی قابل قبول با موکتی چرکین است. یک چیزهایی را فراموش کرده ام که بیاورم. مثل مایع دستشویی و تاید. و یا حتی لگن! دمپایی را هم فراموش نکردم ولی یکی قشنگش را پیدا نکرده بودم! سر شب هم رفتم و یک بسته چوب لباسی و یک لیوان خریدم، یازده تومان. تا الان بلوار کشاورز را یاد گرفته ام و میدان انقلاب و خوابگاه خودمان را که آخرهای خیابان کارگر شمالی است. بی شک تا وقتی که هم اتاقی هایم بیایند بهترین ساعت های زندگی ام همین چند ساعت خلوت یک نفره ام بوده.



  • شیما

1

سه شنبه هفته پیش چمدانم را بستم. چند دست بلیز و شلوار. یک چادر نماز برای اینکه شبها لخت نخوابم. دو تا حوله. چیز دیگری نگذاشتم. مادرم بعدا یک جفت قاشق و چنگال و کارد و از اینجور چیزها بهش اضافه کرد. بعلاوه یک جعبه شکلات که پدرم آن را برای عیادت بیمار برد. فکر میکردم جمعه راهی شوم که نشد. از دوستم پرسیدم برای خوابگاه چه چیزهایی لازم است. بجای جوابم یک عکس توی تلگرام برایم فرستاد که سه تا چمدان لباس و خرت و پرت بود و یک کوله و دو تا پلاستیک. یک دست مانتو هم روی همه شان. خوب من هرچقدر فکر کردم نفهمیدم توی چمدان ها چه چیزهایی میتوانست وجود داشته باشد. میبینید آدم ها چقدر با هم متفاوت اند؟ من فکر کردم همان یک چمدان برایم کافی است. کم و کسری هایش را بعدا اضافه میکنم.

راستی دیشب یک لومیای نارنجی خریدم. ارزان است. گوشی های مایکروسافت همه شان ارزان اند. من تازه فهمیدم ویندوزفون تا چه اندازه از اندروید جلوتر است. بنظر من و بنظر آقای کت و شلواری توی مغازه ویندوزفون یک حرکت فرهنگی است. باید به شعور آدم برسد! من واقعا خوشحالم که شعورم و پولم دقیقا روی یک خط جلو میروند! البته اینها همه فقط در حد یک شوخی است.

  • شیما