320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز مادر سوری جان اینجا بود. از نظر من زن جذابی است. بسیار مهربان است و به نسبت سنش انرژی زیادی دارد. رابطه اش با دخترش بی نقص است. منظورم این است که اقلا توی روابط مادر دختری شان هیچ چالشی احساس نمیشود. که در نتیجه تمام اینها سوری جان دختری است احساساتی و لطیف و مهربان که در رابطه دوستانه اش با من همیشه به من تکیه میکند و وقتی کنارش راه میروم دستش را دور بازویم حلقه میکند. شیا و صوفی هم همینطور اند. همیشه دستشان را دور بازویم حلقه میکنند. که حدس من این است اینها هم روابط مشابهی با مادرهایشان دارند. برعکس من. رابطه من و مادرم هیچوقت از این نوع نبوده. از اینجور محبت ها و توجه های افراطی و همیشگی. راستش احساس میکنم حتی مادرم هم به من تکیه میکند و من هیچوقت مادرم را پشتیبان احساسی خودم احساس نکردم. این منم که مادرم را آرام میکنم. منم که به حرف هایش گوش میدهم. و منم که در مقابل بقیه ازش دفاع میکنم. مادرم اینطور نیست که وقتی میخواهم برگردم خوابگاه برای یک هفته ام غذای فریز شده بگذارد یا برایم شیرینی بپزد یا حتی برایم پولکی های سالم را جدا کند. نه اینطور نیست. فقط برای رفتنم بغض میکند و برایم آیه الکرسی میخواند. خوب فکر میکنید من از این بابت ناراحتم؟ نه اصلا.. چرا باید ناراحت باشم؟ من یک دختر ۱۹ ساله ام. در این سن تکیه گاه خیلی ها هستم در حالیکه اصولا به کسی تکیه ای ندارم. خوب از این بهتر دیگر نمیشود. نتیجه رابطه برعکس من و مادرم اینطور است و اگرچه بنظر غم انگیز میرسد ولی نهایتا چیز محکم تری نسبت به هم سن هایم شده ام. بنظرم می ارزد.



بعد از تحریر: خوب شاید برای یک دختر ۱۹ ساله گفتن این چیزها خنده دار باشد. ولی بیایید صادق باشیم. همه مان همینطوریم.

بعد از تحریر ۲: آقام که میگه زیاد تو بهر مردم نرو واسه همین چیزاست!

http://s7.picofile.com/file/8234411600/ava_1393_2_8_1_38_49Golnaraghi_MaraBeboos.mp3.html

  • شیما

شب اول ترس داره. ولی کم کم بهش عادت میکنم. صحبت ده روزه. ده روز.

  • شیما

دو تا آدم مدّعی هیچوقت نمیتونن با هم روابط دوستانه خوبی داشته باشن. حتما باید یکی احمق باشه. آره. این اتفاقیه که زیاد میفته.

شب بخیر./

  • شیما

اگر اشتباه نکنم پارسال همین وقت ها بود که جریان اسیدپاشی در اصفهان تبدیل به چیزی شبیه به یک هیجان عمومی بین مردم شده بود. بنظرم اسیدپاشی هر چقدر هم که موضوع دلخراشی بود ولی خیلی ها باهاش حال کردند. یکی اش دخترهای مدرسه ما که هر کدامشان احساس میکردند هدف خوبی برای یک اسیدپاش هستند ولی آنقدرها هم بدشانس نیستند که یک انتخاب از صدهزار انتخاب ممکن باشند. پس از آنجایی که به اندازه کافی نمیترسیدند حسابی با قضیه اسیدپاشی کیف کردند. حالا چه شد که من یکهو یاد ماجرای اسیدپاشی افتادم؟ هیچ چیز. همینطور دمرو روی تختم دراز کشیده بودم و فکر میکردم یک ترم از دانشگاه گذشت. وای خدای من چقدر زود. یا وای خدای من چقدر بد. اصلا توی کار آنالیز این سه ماه نیستم نیستم و اصلا هم از این کارها خوشم نمی آید. - یعنی دیگر خوشم نمی آید. - اینکه من اولین روزهای دانشگاه را با بی انگیزگی و بی علاقگی شروع کردم و از یک جایی به بعد دیگر کلا دور دانشکده را خط کشیدم و سر تقریبا هیچ کلاسی نرفتم. - از میانترم به بعد. اوف خدای من عجب فلان فلانی. - راستش اصلا هم پشیمان نیستم. اصولا آدم زمانی پشیمان میشود که نتواند با وجه غم انگیز یک مسئله کنار بیاید. و از آنجایی که من اصلا وجه غم انگیزی در مسئله پیدا نکردم، پشیمان هم نیستم. چیزهایی که درباره خالی بودن ذهن گفتم واقعا چیزی نبود که شخصا به آن پیبرده باشم. وقتی یک چیزی مدت زیادی به آدم غالب بشود و ما آن را بپذیریم میشود شعار. و از آنجایی که من مدت هاست هر چقدر تلاش میکنم نمیتوانم به چیز بخصوصی فکر کنم یا برای مدت کمی یک فکر را توی ذهنم نگه دارم پس میتوانم بگویم این انتخاب من بود که اینطور باشم. - اینطوری اقلا میشود احساس شکست کمتری کرد. - بعد همینطور که دمرو خوابیده بودم و در ذهنم عقب میرفتم یادم آمد پارسال این وقت ها ماجرای اسیدپاشی بدجوری داغ بود. حالا فهمیدید چه شد؟!



بعد از تحریر: بنظر شما این آهنگ شادیه؟ بنظر من نیست واقعا.

http://s3.picofile.com/file/8232743484/Bon_Bon_English_Version_WWW_FazMide8_COM_15a0c8c9.mp3.html


  • شیما

مسئله پویایی و از این دست چیزهای عجیب غریب را کلا فراموش کنید. فردا تقریبا امتحانات پایانی ترم یک تمام میشود. - حالا کیفیت تمام شدنش بماند.. - و من برمیگردم خانه. این اولین باری است که برای برگشتن به خانه حس شاعرانه ای دارم!

حسی شبیه به این..

http://s6.picofile.com/file/8232375950/document699637803012587526_978715367511475893.mp3.html

  • شیما

صوفی میگوید من نهیل ام. میگویم تا بحال به نهیل بودن فکر نکرده ام. میگوید ولی هستم و این حقیقت دارد. از نظر صوفی خیلی چیزها حقیقت دارند در حالی که وجود ندارند. نهیل باشم یا یک چیز دیگر. برای من هیچ اهمیتی ندارد. ولی نظر من را بخواهید میگویم تنها چیزی که اهمیت دارد خالی بودن ذهن است. منظورم خالی بودن از هر چیزی است. مثلا همین نهیلیسم. یا فمینیسم. یا سکولاریسم. از این دست کلمات خوش آوایی که صوفی جان بهشان علاقه دارد و مدام بهشان فکر میکند. بنظرم صوفی یک بدبخت واقعی است. او به اندازه تمام تان فکر برای کردن دارد. و اصلا افکار - از هر نوع - تنها موجودات فریبنده ای هستند که فقط خوشی را از شما میگیرند. باور کنید. راست میگویم. و اصلا هیچ طبقه بندی خاصی برای شان - همان افکار - وجود ندارد. همه شان از دم برای پویایی ضرر دارند. این پویایی کلمه بدرد بخوری است که همین الان به ذهنم رسید.

بعدا درباره اش بیشتر مینویسم. - الان حال ندارم. -

  • شیما