320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلم میخواد اعتراف کنم. یه جورایی انگار عاشق این کارم. و اصلا اشتباه میکنم که بعدش اعتراف کنم. میخوام بگم اشتباه کردم که این راه رو برای زندگی کردن انتخاب کردم. منظورم از این راه یه جور نقابه. چیزی که تو میزنی به صورتت نه برای اینکه تبدیل به آدم دیگه ای بشی، طوری که دوست داری بنظر برسی. فقط به این خاطر که طوری رفتار کنی که به اون چیزی که میخوای برسی. و اون چیزی که من میخواستم هیچی بود. من طوری رفتار کردم که پوچ باشم. این کار رو آگاهانه کردم. شاید چون حال و حوصلشو نداشتم به یه چیز بهتری فکر کنم. به گمونم همینطوره. راستشو بخواین همین الانشم که فکر میکنم از زندگیم هیچ چیز نمیخوام. منظورم از چیز یه چیز بخصوصه. یه چیزی که واقعا حال آدمو جا بیاره. واقعا فکرش رو که میکنم میبینم چی میتونه حالمو جا بیاره جز هیچ چیز. میدونم، میدونم اینا همش مزخرفه. آدمی مثل من هزار سال دیگه هم هیچ چیز نیست، هیچ چیز نداره و هیچ جا نیست. اینجوریاست که میگم این نقابو اشتباهی زدم به صورتم و فکر میکنم این ناکجاآباد هر چی که هست تهش باحاله. حالا حسابی ناراحتم. شایدم نباشم و همه این حرفا رو از سر گرسنگی زده باشم. آخه سر شب فقط چند تا شیرینی برنجی خوردم. زندگی غم انگیزی شده. واقعا دارم راست میگم. هیچ ربطی هم به شیرینی برنجیا نداره. میدونید بالاخره پای صداقتم وسطه.



بعد از تحریر: فکر کردم اینطوری بنویسم بهتره. بهرحال یه اعترافه. چیز بیشتری نیست.

بعد از تحریر۲: گفتم حفره های خالی شده مغزتونو یه جوری پر کنم!

http://s6.picofile.com/file/8228868600/Track_1.mp3.html

  • شیما

نمیدانم امثال صوفی چطور از زندگی لذت میبرند؟ چند وقتی است که بدجوری با صوفی گرم گرفته ام. و اگر این یک کتاب بود، این فصلش صوفی نام داشت. با صوفی درباره عشق و جنگ و فمنیسم و چشم سوم حرف زدیم. از این دست مرخرفاتی که هیچ کداممان حالی مان نیست. بیخودی جسارت میکنیم میرویم سمتش. اقلا خود من از فمنیسم یک کلمه شنیده ام و از عشق یک تجربه کج و کوله دارم و از جنگ چهار تا کلیپ دیده ام. درباره چشم سوم هم هیچ چیز. اه خدا. شما که باید خوب بدانید من ابدا اهل این گنده گوزی های فلسفی نیستم. - اگر چه فکر میکنم خیلی حالی ام است! - و این صوفی، وای خدا این صوفی هیچ رقمه دست بردار نیست. این خودش به نوعی بدبیاری است. سان را هم که بهش اضافه کنی میشود بدبیاری اندر بدبیاری. سان هم دختری ترک است که از کمالات کم ندارد. زبان اردو میخواند و سیگاری است. دو شب پیش هم خودکشی کرد. رگ هر دو تا دستش را با یک چیزی زد که البته کار به بیمارستان و بخیه هم نکشید. با دو تا پانسمان روی دست حل شد. و اصلا هم نمرد. تمام چیزی که از دنیا میخواست همان دو تا پانسمان بود که باید روی مچ دستش میخورد که خورد. و حالا هیچ غمی توی دنیا ندارد. سیگار میکشد و سابقه خودکشی دارد. خوشبختی از این بیشتر؟ و حالا یک سوال جالب که برای من پیش آمده این است که چرا دقیقا برای هر دوی اینها من بولد شده ام، برای بقیه نه؟

  • شیما

دختری اینجا هست که من بهش میگویم "صوفی". چون وقتی پانزده ساله بود دنیای صوفی را بعنوان اولین کتاب فلسفی اش تمام کرد. این صوفی دختری ترک است. شبیه عده بخصوصی از ترک ها صورتی گرد، پوستی سبزه و ابروهای مشکی پر پشتی دارد. یک جور خاصی حرف میزند که بقیه خوششان نمی آید. چون آدم ها اینجوری اند که همیشه نسبت به چیزهای ناآشنا جبهه میگیرند. خیلی ساده بگویم آدمها دوست دارند مثل خودشان باشی. اینطوری راحت تر اند. و چیز دیگری که هست این است که همیشه یک نفر هست که با آدم احساس همانندی کند. و این احساس همانندی چیزی است که فکر میکنم صوفی را متوجه من کرده است. من از این بابت خوشحالم. انبوهی از دخترها را میبینم که بطور تصادفی از اینجا و آنجای دنیا دور هم جمع شده اند و فقط بر حسب عادت یا هر چیز دیگری با هم روابط دوستانه برقرار میکنند یا چیزهای دیگر. و حالا صوفی جان از میان همه شان سه شنبه هفته پیش دستم را توی حیاط دانشکده گرفت و گفت که خیلی دوستم دارد. منظور خاصی نداشت. فقط گفت که خیلی دوستم دارد. ولی راستش را بگویم از این جمله اش یک جوری شدم. چون اصلا نشده بود یک دختری این حرف را بهم بزند. یعنی اینطور بی مقدمه و در ابری غلیظ از احساسات رمانتیک! بعد بهش گفتم وای خدا. خوب دیگر چه میگفتم؟ وای خدا یه بامبول دیگه. وای خدا این دیگه چه کوفتیه. از این وای خداها. دستش را هم ول نکردم. بهرحال دستم را گرفته بود و نمیشد کاری اش کرد. موقعیت سختی است اگر درک کنید. آدم همیشه تلاش میکند کسانی که دوستش دارند را پشیمان نکند.



بعد از تحریر: صوفی میگوید چرا مثل کافکا نمینویسم. و اینکه انتظار داشته من کافکانویس باشم! آقا من تاحالا یه کتابم از کافکا نخوندم. ولمون کن بابا.

بعد از تحریر ۲: اینم صوفی بهم داد.

http://s3.picofile.com/file/8228178850/document592626463744720970_1377904093181856749.mp3.html

  • شیما

پدرم همیشه میگوید وقتش را صرف چیزهایی کرده که هیچوقت نتیجه نداده اند. یکی اش خود من.

  • شیما

یارو مو فرفریه میگفت بازیگری تو خون همه هست، فقط باید حسش کنی. و اینکه خودش هم حسش کرده بود. یعنی به نوعی بازیگر درونش را پیدا کرده بود و شده بود بازیگر. سک و صورتش پر از پشم و پیل های مردانه بود. شبیه آس و پاس های فیلم های دهه هفتاد. مرتیکه یک جوری بلوف میزد که حال میکردی. بعد فلافل - با نوشابه مجانی - سه تومنی اش را پیچید و رفت. فروشنده هه برگشت گفت: شما چی؟ و خندید. گفتم: هنوز حسش نکردم. بعد آقایی توی ایستگاه ازم پرسید: اتوبوس این ساعت میاد؟ که گفتم انشاالله. و رفتم پی تاکسی. که یکی از آن خوب هایش برایم نگه داشت. سوار شدم و رفتم. احتمالا اتوبوس نمی آمد.

ل را هم همانجا دیدم. حسابی خوشحال بود. گذاشتم کیفش را بکند.

  • شیما