۴۵
چند وقتی است که دارم درباره مفهوم "خوب بودن" فکر میکنم و اینکه چکار کنم که خوب باشم. وقتی این سوال به ذهن آدم میرسد که فکر میکند احتمالا خوب نیست و یا به اندازه کافی خوب نیست. این چیزها را هم جز در مقایسه با دیگران نمیشود فهمید. حقیقت این است که احساس میکنم دخترهای فیزیکی ۹۴ دانشکده مان زیاده از حد خوب و صادق اند. و اهل هیچ چیز نیستند. - واقعا هیچ چیز. - اگر چه ممکن است خوب بودن - در بعد اخلاق - برای داشتن یک سلف واحد متمایز کافی نباشد اما لازم که هست. چیزی که احساس میکنم ندارم. مثلا خیلی چیزها هست که باید در وجود هر انسانی بعنوان یک نمونه کامل باشد که در من نیست. مثل احساس همدلی. امروز صبح از صدای فین فین هم اتاقی ام بیدار شدم و دیدم که دارد گریه میکند. فهمیدم که پدربزرگش فوت کرده و قبل از اینکه وسایلش را جمع کند برود سوادکوه نشسته بود و داشت احساساتش را در برابر این اندوه از نظر خودش بزرگ خالی میکرد. خوب فکر میکنید من وقتی فهمیدم چکار کردم؟ رفتم دست گذاشتم روی شانه اش و تسلیت گفتم و گفتم مبین جان کمک نمیخوای؟ میخوای تا ترمینال با هم بریم؟ نه. فقط نگاهش کردم و بعد رفتم دستشویی. بعدا فکر کردم مرگ پدربزرگ مبین جان باعث شد من امروز از کلاس جا نمانم. چیز دیگری که در من نیست توانایی خندیدن است. از نظر من چیزهای خنده دار زیادی در دنیا هست. حتی لابلای حرف های الکی دوستانم. ولی هیچ کدامشان خنده ام نمی اندازند. و اصلا نمیدانم بقیه چطور از خنده ریسه میروند. من در بهترین حالت میتوانم فقط رول خندیدن را بازی کنم. سومین چیزی که در وجود من نیست حس خیرخواهی است. اما واقعا در وجود چه کسی هست؟ حس خیرخواهی بیشتر شبیه به یک تعارف است. مثل وقتی که میگویی ایشالا بیست شی دوستم. واقعا برای چه کسی مهم است به سر دیگری چه بلایی می آید؟ - جدای از روابط بخصوصی مثل روابط عاشقانه یا رفاقت های چندین ساله و الخ - چهارمین چیز حس لطیف دلسوزی است. که من براساس چیزی که در ذهنم است آن را به فکر دیگران بودن معنی میکنم. چیزی تقریبا در مقابل خودخواهی. این ویژگی بارز سحر است. و بخاطر همین یک مورد هم اگر باشد از نظر من سحر یک خوب واقعی است. رفتار او در برابر فت که پایش شکسته بود بینظیر بود. من مطمئنم فت این رفتار را تا بحال از مادرش هم ندیده بود. ماهی هم همینطور است. بیچاره تلاش زیادی کرد تا من را از فقر مذهبی ام نجات دهد. معتقد است من پتانسیل زیادی در درک معرفت دارم. معرفت نوع نگاه به بالا. - و نه نگاه به زندگی. جایی که واقعا هستیم. -
چیز دیگری که نیست انگیزه خوب بودن است. بنظرم این آخری از هر چیزی مهم تر است.
بعد از تحربر: سوال های زیادی هست که باید برایشان جوابی پیدا کنیم. مثل همین که چرا خوب نیستم؟ چرا خوب باشم؟ و اصلا خوب بودن چیست؟ تمام این فکرها که چند روز است من را درگیر کرده و اصل خالی بودن ذهن ام را بهم زده از یک جمله طولانی می آید که نمیدانم مال چه کسی است. اما من اینطور خلاصه اش کردم که میگوید "جرأت کن و زشت باش". دارم فکر میکنم اگر ما زشتیم باید زشت بمانیم؟ یعنی آیا اصولا زشت و زیبایی وجود ندارد و هر چیزی به هر شکلی نوعی از بودن است؟ پس من چرا از خودم راضی نیستم؟
- ۹۴/۱۱/۱۱