۳۵
دختری اینجا هست که من بهش میگویم "صوفی". چون وقتی پانزده ساله بود دنیای صوفی را بعنوان اولین کتاب فلسفی اش تمام کرد. این صوفی دختری ترک است. شبیه عده بخصوصی از ترک ها صورتی گرد، پوستی سبزه و ابروهای مشکی پر پشتی دارد. یک جور خاصی حرف میزند که بقیه خوششان نمی آید. چون آدم ها اینجوری اند که همیشه نسبت به چیزهای ناآشنا جبهه میگیرند. خیلی ساده بگویم آدمها دوست دارند مثل خودشان باشی. اینطوری راحت تر اند. و چیز دیگری که هست این است که همیشه یک نفر هست که با آدم احساس همانندی کند. و این احساس همانندی چیزی است که فکر میکنم صوفی را متوجه من کرده است. من از این بابت خوشحالم. انبوهی از دخترها را میبینم که بطور تصادفی از اینجا و آنجای دنیا دور هم جمع شده اند و فقط بر حسب عادت یا هر چیز دیگری با هم روابط دوستانه برقرار میکنند یا چیزهای دیگر. و حالا صوفی جان از میان همه شان سه شنبه هفته پیش دستم را توی حیاط دانشکده گرفت و گفت که خیلی دوستم دارد. منظور خاصی نداشت. فقط گفت که خیلی دوستم دارد. ولی راستش را بگویم از این جمله اش یک جوری شدم. چون اصلا نشده بود یک دختری این حرف را بهم بزند. یعنی اینطور بی مقدمه و در ابری غلیظ از احساسات رمانتیک! بعد بهش گفتم وای خدا. خوب دیگر چه میگفتم؟ وای خدا یه بامبول دیگه. وای خدا این دیگه چه کوفتیه. از این وای خداها. دستش را هم ول نکردم. بهرحال دستم را گرفته بود و نمیشد کاری اش کرد. موقعیت سختی است اگر درک کنید. آدم همیشه تلاش میکند کسانی که دوستش دارند را پشیمان نکند.
بعد از تحریر: صوفی میگوید چرا مثل کافکا نمینویسم. و اینکه انتظار داشته من کافکانویس باشم! آقا من تاحالا یه کتابم از کافکا نخوندم. ولمون کن بابا.
بعد از تحریر ۲: اینم صوفی بهم داد.
http://s3.picofile.com/file/8228178850/document592626463744720970_1377904093181856749.mp3.html
- ۹۴/۰۹/۲۴