320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیلی چیزها به آدم ثابت میکند که زندگی از هر چیزی که تصورش را بکنید هم میتواند بدتر باشد. البته شاید تعبیر درست تر این جمله این باشد: خیلی چیزها به آدم ثابت میکند که همه مان این توانایی را داریم که زندگی مان را به چیزی حتی بدتر از تصورات مان تبدیل کنیم. خوب اقلا من یکی مصداقی از این جمله ام. نمیخواهم از چیزی گله کنم یا از وضع زندگی ام ابراز نارضایتی کنم، نه. در واقع تنها چیزی که جای گله و شکایت دارد خودم هستم. دوست دارم فکر کنم این یک جور بیماری است که من به آن مبتلا هستم. که فقط هنوز کشف نشده یا رسمیت ندارد. چون هنوز کسی پیدا نشده که بخاطر احساس مفرط و دائمی بیهودگی اش به پزشک مراجعه کند. دوست دارم فکر کنم در آینده ای نه چندان دور بالاخره این بیماری کشف میشود و من و تعداد زیادی از آدم ها وارد دسته بخصوصی میشویم و انجمنی تشکیل میدهیم به نام انجمن بیهوده های ایران. که این خود به گروه های کوچکتری تقسیم میشود. مثلا گروهی که احتمالا من در آن عضو میشوم گروه بیهوده های دختر مشغول به تحصیل است. میدانید که در ایران همه چیز را تفکیک جنسیتی میکنند. البته شرکت در این انجمن ها خودش یکجور کار بیهوده انجام دادن است. همچنین زدن این حرف ها هم خودش یک کار بیهوده دیگر است. میبینید که این بیماری چطور در من نفوذ کرده. من طی ( لطفا با فتحه طا بخوانید: طَیِ ) یک روز مجبورم - واقعا مجبورم - ساعت های زیادی را خواب باشم چون هر چقدر که فکر میکنم میبینم هیچ کاری در دنیا نیست که من دوست داشته باشم و در لحظه بتوانم آن را انجام دهم. بعلاوه دوستی هم ندارم که بتوانم ساعتی را در روز با او سپری کنم. - صوفی جان هم دوستی با من را پس زد. یعنی میشود گفت که او این کار را کرد. امروز گفت که دلتنگم شده است و آمد بغلم کند که من گفتم بیخیال. میدانید اینجور وقت ها آدم محبت را قبول نمیکند. یعنی دیگر فایده ای ندارد. - همه این ها باعث شده روزی چند بار از طرف اطرافیانم به تنبل بودن یا افسرده بودن متهم بشوم. و همین سرزنش شدن و این که آنها اصلا درد اصلی که من به آن دچارم را درک نمیکنند بیشتر اذیتم میکند. به این فکر میکنم مگر بقیه چکار میکنند. خوب راستش از نظر من آنها هم هیچ کاری نمیکنند. درس میخوانند و با هم معاشرت میکنند و هر از چند گاهی با همدیگر جایی میروند و چیزی میخورند که بهش میگویند تفریح کردن. و اگر ازشان بپرسی میگویند هدف دارند و هدف شان باز هم درس خواندن است. و بعضی های دیگرشان که از بعضی دیگر جلوتر اند میخواهند مادر های خوبی برای نسل آینده کشور باشند. و تمام وقت شان را هم مانند همان قبلی ها میگذرانند. خوب تکلیف من چه میشود. من نه به نسل آینده فکر میکنم و نه علاقه ای به رقابت های درسی این چنینی دارم. این ها و این ها بعلاوه تمام مشکلاتی که حتی نمیتوانم درباره شان حرف بزنم.


بعد از تحریر: نشد دیگه!

  • شیما