320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگر جرات کنم و یا از پس خانواده ام بربیایم تصمیم دارم برگه انصراف تحصیلی را پر کنم. یا یک کاری کنم که اخراج شوم. چاره ی کار من در درس خواندن نیست. همانطور که چاره کار خیلی های دیگر نیست. بیایید به ذاتمان احترام بگذاریم. من قصد ندارم خودم را تغییر دهم. خوشبختانه یک زنم. راه های زیاد دیگری جز مدرک تحصیلی برای مقبولیت در جامعه دارم. و اصلا اگر من را بشناسید میگویم گور بابای مقبولیت. چه کسی میخواهد من را قبول کند؟ درس را که ول کنم میروم ولنگار میشوم. بعد زود ازدواج میکنم تا از خانواده ام جدا شوم. بله فکر میکنید آدم ازدواج میکند که بعدش چه اتفاقی بیفتد؟ حتی یک زن ولنگار هم میتواند یک همسر خوب برای شوهرش باشد. ما که تصمیم نداریم زندگی را برای خودمان زهرمار کنیم. بعد از آن هم میروم هر کاری که دلم بخواهد را امتحان میکنم. هر کاری. انتخابش دیگر با خودم است. اینطوری زندگی میکنیم. بر مبنای هیچ چیز، هیچ کجا، هیچ کس.

  • شیما

چند وقتی است که دارم درباره مفهوم "خوب بودن" فکر میکنم و اینکه چکار کنم که خوب باشم. وقتی این سوال به ذهن آدم میرسد که فکر میکند احتمالا خوب نیست و یا به اندازه کافی خوب نیست. این چیزها را هم جز در مقایسه با دیگران نمیشود فهمید. حقیقت این است که احساس میکنم دخترهای فیزیکی ۹۴ دانشکده مان زیاده از حد خوب و صادق اند. و اهل هیچ چیز نیستند. - واقعا هیچ چیز. - اگر چه ممکن است خوب بودن - در بعد اخلاق - برای داشتن یک سلف واحد متمایز کافی نباشد اما لازم که هست. چیزی که احساس میکنم ندارم. مثلا خیلی چیزها هست که باید در وجود هر انسانی بعنوان یک نمونه کامل باشد که در من نیست. مثل احساس همدلی. امروز صبح از صدای فین فین هم اتاقی ام بیدار شدم و دیدم که دارد گریه میکند. فهمیدم که پدربزرگش فوت کرده و قبل از اینکه وسایلش را جمع کند برود سوادکوه نشسته بود و داشت احساساتش را در برابر این اندوه از نظر خودش بزرگ خالی میکرد. خوب فکر میکنید من وقتی فهمیدم چکار کردم؟ رفتم دست گذاشتم روی شانه اش و تسلیت گفتم و گفتم مبین جان کمک نمیخوای؟ میخوای تا ترمینال با هم بریم؟ نه. فقط نگاهش کردم و بعد رفتم دستشویی. بعدا فکر کردم مرگ پدربزرگ مبین جان باعث شد من امروز از کلاس جا نمانم. چیز دیگری که در من نیست توانایی خندیدن است. از نظر من چیزهای خنده دار زیادی در دنیا هست. حتی لابلای حرف های الکی دوستانم. ولی هیچ کدامشان خنده ام نمی اندازند. و اصلا نمیدانم بقیه چطور از خنده ریسه میروند. من در بهترین حالت میتوانم فقط رول خندیدن را بازی کنم. سومین چیزی که در وجود من نیست حس خیرخواهی است. اما واقعا در وجود چه کسی هست؟ حس خیرخواهی بیشتر شبیه به یک تعارف است. مثل وقتی که میگویی ایشالا بیست شی دوستم. واقعا برای چه کسی مهم است به سر دیگری چه بلایی می آید؟ - جدای از روابط بخصوصی مثل روابط عاشقانه یا رفاقت های چندین ساله و الخ - چهارمین چیز حس لطیف دلسوزی است. که من براساس چیزی که در ذهنم است آن را به فکر دیگران بودن معنی میکنم. چیزی تقریبا در مقابل خودخواهی. این ویژگی بارز سحر است. و بخاطر همین یک مورد هم اگر باشد از نظر من سحر یک خوب واقعی است. رفتار او در برابر فت که پایش شکسته بود بینظیر بود. من مطمئنم فت این رفتار را تا بحال از مادرش هم ندیده بود. ماهی هم همینطور است. بیچاره تلاش زیادی کرد تا من را از فقر مذهبی ام نجات دهد. معتقد است من پتانسیل زیادی در درک معرفت دارم. معرفت نوع نگاه به بالا. - و نه نگاه به زندگی. جایی که واقعا هستیم. -

چیز دیگری که نیست انگیزه خوب بودن است. بنظرم این آخری از هر چیزی مهم تر است.



بعد از تحربر: سوال های زیادی هست که باید برایشان جوابی پیدا کنیم. مثل همین که چرا خوب نیستم؟ چرا خوب باشم؟ و اصلا خوب بودن چیست؟ تمام این فکرها که چند روز است من را درگیر کرده و اصل خالی بودن ذهن ام را بهم زده از یک جمله طولانی می آید که نمیدانم مال چه کسی است. اما من اینطور خلاصه اش کردم که میگوید "جرأت کن و زشت باش". دارم فکر میکنم اگر ما زشتیم باید زشت بمانیم؟ یعنی آیا اصولا زشت و زیبایی وجود ندارد و هر چیزی به هر شکلی نوعی از بودن است؟ پس من چرا از خودم راضی نیستم؟

  • شیما

داشتم فکر میکردم - اخیرا زیاد فکر میکنم. از این نوع فکر کردن لذت میبرم. افکاری منظم و سازمانی. - هر کس یک من درونی دارد و یک من بیرونی. و این جدای از بحث دورویی است. - دورویی در نظر عموم آدمها و یا احتمالا همه آدم ها عملی نکوهیده است. سعی کردم برای دورویی تعریفی پیدا کنم و تا اینجا به این نتیجه رسیدم که دورویی آن است که آدم در برخورد با بقیه آدمها هرجا طوری رفتار کند که به هر صورت به نفعی برسد. - و چیزی که بقیه آدمها با آن در ارتباط اند فقط من بیرونی آدمهاست. فقط خودمانیم که با من درونی مان ارتباط داریم. و البته ممکن است این دو من بر هم منطبق نباشند. که من فکر میکنم برای اکثر آدمها همینطور است. و حتی در باره بیشترمان این مسئله کاملا غیر ارادی است. شما در ظاهرتان یکجور بنظر میرسید ولی در باطن چیز دیگری هستید. تمام حرفی که میخواستم بزنم درواقع همین یک جمله بود. مردی که دیروز عصر در تقاطع حافظ جلویم را گرفت و یه ربع با من درباره خودم باهام حرف زد - درباره چیزهای مختلفی که درباره ام نمیدانست اما تظاهر میکرد که میداند تا من فکر کنم که میداند. - آن مرد همین یک جمله را فقط نمیدانست. اینکه آدمها بخصوص دخترهایی که یک دفعه توی پیاده رو جلویشان را میگیرد در ظاهر و باطن یکی نیستند. اینکه من در نگاه اول دختر ساده و مظلوم و زودباوری بنظر میرسم ولی حقیقتا نه ساده ام و نه مظلوم و آن چنان که به حماقت مردم ایمان دارم - که البته ایمانی پوچ است. اما نه اینکه مردم احمق نباشند! - حرف کسی توی کتم نمیرود. بیچاره مرد احمقی که یک ربع تمام گمان کرد دارد روی افکار یک دختر ۱۶ ساله سوار میشود. در صورتیکه ۱۹ ساله بودم. و دلیل گفتن تک تک جملاتش را هم میدانم. چیزی که باعث شد امروز به دورویی و من های انسان ها فکر کنم!



بعد از تحریر: بعد از مدتها نوشتم! حرف های زیادی در این مدت بود که میخواستم بزنم ولی نزدم. همینطور الکی.

بعد از تحریر ۲: http://s6.picofile.com/file/8236180068/document478826907190689795_3187070894422572281.aac.html

  • شیما