320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سی دی فروش جماعت همیشه نظر من را جلب میکند. امشب یکی شان را دور و ور ولیعصر دیدم که داشت نسخه های کپی شده دندون طلا را میفروخت. گفتم توی بساطت چی داری؟ هیچ چیز نداشت جز همان دندون طلا و استراحت مطلق. گفتم این کپی برداری ها غیرقانونی است. عجب حرف مزخرفی زدم. و عجب جوابی شنیدم. گفت افلاطون میگوید قانون چیزی است که مردم اجرایش میکنند. خوب من در لحظه هیچ چیز نگفتم. بعد خودش ادامه داد مگر این دو تومن سه تومن ها کجا میرود؟ گفتم کجا میرود؟ گفت توی جیب تهیه کننده. گفتم خوب همین دو تومن سه تومن را هم که شما داری میکنی توی جیب خودت. بعد گفت او سهم خودش را میخورد و اینکه من نگرانش نباشم. حقیقتا من نگران جیب تهیه کننده جماعتم؟ یا نگران جیب سی دی فروش جماعت؟ واقعا هیچ کدام. فقط نمیدانم چطور آن لحظه به ذهنم خورده بود این پول ها خوردن ندارد. بعد گفت اگر دنبال فیلم خوب خارجی هستم برایم می آورد. گفتم باشد جمعه دیگر همینجا میبینمش. همینطوری گفتم که بگذارد بروم. توی راه همه اش داشتم فکر میکردم مردک جمله افلاطون را از کجا شنیده بود.



پ ن: شب تولد غریبی داشتم. در حدود هشت پیام تبریک دریافت کردم و هیچکس را هم ندیدم. تولدم مبارک.

  • شیما

ظهر روز جمعه تان بخیر. خیلی احمقانه است اگر بگویم بنظر روز خوبی می آید. یا اینکه چقدر هوا خوب است و آفتاب خیلی ملایم روی تپه جلوی تراس اتاقم میتابد. خوب دلیلش این است که من روزی به چنین زیبایی را درست از نیم ساعت پیش شروع کردم و بقیه اش را داشتم جنگ نکرده ایران و شوروی را در غرب میانی کشور دنبال میکردم. تاریخ جنگ میگوید روزی سه زن لخت که برای یک کارگاه ریخته گری در غرب میانی کشور در شرایط نابسامانی کار میکردند اخراج میشوند. مسئول کارگاه که خود یک شوروی الاصل است در ازای کارمزد بهشان یک تکه شکلات و چند قطعه بیسکویت میدهد. از همین شکلات ها که مبین دارد و به من هم نمیدهد. بعد دخترها تصمیم میگیرند قبل از رفتن یک جوری سر و ته کارگاه ریخته گری را یکی کنند. این را درست یادم نیست که آخر چطور این کار را کردند. ولی اینکار از طرف دولت شوروی یک اعلان جنگ بود. و اینطور شد که جنگ میان ایران و شوروی در غرب میانی کشور بالا گرفت.

خوب حالا از این چیزها گذشته بنظرتان چکار کنیم که جمعه خوبی داشته باشیم؟ اینها چیزهایی است که بنظرم میرسد.

۱. عقب مانده های کلاس زبان را حتما بخوانم.

۲. دو ساعت دیگر از خانه بزنم بیرون و راه بروم.

۳. دو فصل از آس و پاس را بخوانم.

۴. بروم بخوابم.

۵. همینطور تا آخر روز موزیک گوش کنم.

دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.

  • شیما

برای یک دانشجوی چس ترمی - اصطلاحی که اینجا برای ترم یکی ها بکار میبرند. - در یک شهر غریب، وقتی که از جای کوچکی به جای بزرگتری نقل مکان میکند، دلتنگی چه علاجی دارد؟ زنگ بزند به پدر و مادرش یا اینکه بخوابد، موزیک گوش کند یا با این و آن حرف های بی سر و ته بزند یا چه؟ بعدش چه میشود؟ یعنی بعد از آنکه گوشی را گذاشت یا از خواب بیدار شد و یا وقتی که دیگر حرف های بی سر و تهش تمام شده بود. من آن وقت را میگویم که دیگر از همه چیز ناامید شده ای و یک راست روی پنل وبلاگت کلیک کرده ای. از اینجور موقعیت ها حالم بهم میخورد. بدترین چیزهایی که یک بلاگر میتواند بنویسد را همین وقت ها نوشتم. بعدش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. بنظرم دلتنگی یک بیماری لاعلاج است. این را مانلی هم میگوید.



پ ن: یه آقاجون داشتم این شکلی بود:

http://8pic.ir/images/zvv07dm8i5k85v9v55mw.jpg

  • شیما

امروز بابا را دیدم. آمده بود تهران. یک سری کار اداری داشت. یعنی آمده بود برای یک جور تست پروازی. هر سه سال یک بار باید این تست را بدهد. اینجوری است که میروند توی یک اتاقی که بهش میگویند اتاق ارتفاع. و بعد با سیمیلاتور میروند تا ارتفاع سی هزار پایی. بعد فشار هوا آرام آرام می آید پایین. بعد یک سری عدد می آید جلوی چشمت که باید سریعا آنها را بخوانی. بابا میگوید از همه پیرتر و سریع تر بود که در کمترین فشار هوای ممکن برای یک انسان بیهوش نشد. بعد هم بهتان یک گواهی میدهند که میگوید شما هنوز زهوارتان در نرفته. بنظر من سیمیلاتور چیز جالبی است. میدانید که بعضی از کشورها از اینجور چیزهای پیشرفته ندارند. ولی ما داریم چون چند سال دیرتر انقلاب کردیم. بعد هم را دیدیم. یعنی عین جنتلمن ها آمد دنبالم. یک جوری که از آمدنش کیف کردم. مطمئنم همین دیشب رفته بود سلمانی. همینطور الکی توی خیابان ها گشت زدیم. من درباره هـ حرف زدم. بابا درباره م حرف زد. درباره بیشتر حروف الفبا حرف زدیم. توی پیاده رو همه نگاهمان میکردند. توی توژی هم همه نگاهمان میکردند. دخترهای اینوری و آنوری. فروشنده ها. حتی توی چهارراه ها. یا وقتی که عرض خیابان را بابا هلم داد تا بدوم. همینطور دختر دستفروش. یا بلیط فروش سینما. همه نگاهمان کردند. چون بابا بنظرم زیادی جوان است و من به بابا نمیخورم. خوب بهرحال همین است دیگر. بقول آقای پ اینها همان مردمی هستند که فکر میکنند متالهد ها شیطان پرست اند. این چیزها آزار دهنده است.

  • شیما

دیشب بعد از اینکه با هـ خداحافظی کردم برنگشتم خوابگاه. راستش یکجورهایی حوصله هیچ چیز آن اتاق را نداشتم. ساعت دور و ور هشت شب بود. فکر کردم تازه سر شب است. چقدر زود شام خوردم. حتما دوباره گشنه ام میشد. بعد یکهو راهم را کج کردم. ریخت کارگر هم حالم را بهم میزند. ولی خوب کجا میشد رفت؟ من هیچ جای این شهر را جز انقلاب نمیشناختم. بعد همینطور مستقیم رفتم. همینطور تا آخر انقلاب را رفتم. بعد پیچیدم توی یک فرعی. یک آقایی آنجا دستبندهای نور در شب میفروخت. چندتا عکس ازش گرفتم که گفت همه را پاک کنم. بعد برگشتم. اصلا یادم نمی آید توی راه به چی فکر کردم. فقط یادم می آید یک جایی گریه ام گرفت. چیزهای باحالی هم دیدم. یک پیرمرد که بنظرم چشم هایش از جنس سرامیک بود. آبی آبی. و یک دختر که واقعا یک متر هم نمیشد و به من دو تا غنچه گل فروخت پنج هزار تومن. موهای کوتاه فر طلایی رنگ قشنگی داشت. دست کردم توی موهایش. یک بابا که پسر سه چهار ساله اش را توی پیاده روی شلوغ انقلاب قلم دوش کرده بود و برایش کتاب قصه میخواند. و حساب بانکی ام که ۹۵ تومن بیشتر توش نبود. بعلاوه یک مرد که نمیدانم چرا وقتی از کنارم رد شد بدجوری نگاهم کرد. هر دو سه قدمی هم که میرفت برمیگشت نگاهم میکرد. واقعا نفهمیدم چرا. فقط دفعه آخر پشت دستم راًنشانش دادم که یعنی نکند دلت کتک میخواهد؟ فکر کردم شاید بخاطر این است که داشتم واسه خودم آواز نمیدانم چه را میخواندم. ولی واقعا میگویم اصلا صدایم بلند نبود که کسی راحت بشنود. یارو دیوانه بود. بعد به فکرم زد یک کار باحال بکنم. دو تا شاخه گل را همانجا سر کارگر به یک راننده تاکسی چهل پنجاه ساله فروختم همان پنج هزار تومن. گفت که خیلی گران فروشم. گفتم میدانم ولی بهرحال همین است که هست. پول لازم دارم. دو تا شاخه گل هم بیشتر ندارم. بعد سوار همان ماشین شدم و تا خوابگاه را رفتم. پنج تومن به من داد و گفت که دلش میخواهد با من بیشتر آشنا بشود. راستش من یک کمی خندیدم. ولی گفتم که نمیشود. و خداحافظی کردم. شب فکر کردم شهرستانی بودن همین است دیگر. بعد فکر کردم شاید تهرانی بودن همین باشد. چقدر هـ حالش بد بود.



پ ن: اولین بار چای ارل گری را در خوابگاه تجربه کردم.

  • شیما

آدم بعضی وقت ها توی بد مخمصه ای می افتد. حتی از لکچرینگ در کلاس زبان هم بدتر. شما وقتی می افتید توی یک مخمصه چکار میکنید که یک جوری خودتان را خلاص کنید؟ من هنوز هیچ راهی به ذهنم نرسیده. تنها کاری که کرده ام این است که بقول معروف صورت مسئله را بطور کل پاک کرده ام و اصلا به روی خودم نیاوردم که من الآن توی یک وضعیت فوق اضطراری هستم که باید هر جور شده آن را رد کنم. میدانید که پای آینده چند ساله ام - شاید چهار پنج سال - وسط است. این در واقع یک دو راهی است ولی من سابقا به ب هم گفته ام که تمایلم به انتخاب سوم است. اما خوب به هر دلیلی که هست - نداشتن شجاعت یا اینکه دامنم به یک میخی گیر کرده یا دو تا میخ - تا الآن که نتوانستم بروم سمتش. البته فکر درس و زندگانی ام را هم کرده بودم. گفته بودم این یک گذر سخت است. یهو دیدی زد و از دم همه را شخم زد و رفت. بقول ب اَی تف.

  • شیما

چهارشنبه دوی صبح اصفهان بودم. و فردا سه ظهر هم از اصفهان میروم. اصلا دلم نمیخواهد درباره اصفهان چیزی بگویم.چون درست همین الآن یک چیزی شد که دل و دماغ را ازم گرفت. فقط اینکه امروز رفتم و ملیسا جان پریسای سابق را دیدم. تمام مدت فقط راه رفتیم و ملیسا جان پریسای سابق همه اش از خودش صحبت میکرد و وسواسش. حوصله ام را اصلا سر نبرد. چون - بقول کامو - هیچ دلیلی نداشت حوصله ام را سر ببرد. برعکس بنظرم حرف هایی که درباره دوران وسواسش میزد خیلی هم جالب بود. مثلا بنظر شما اینکه یک نفر روزی دو بار برود حمام و هر بار چهار پنج بار خودش را بشورد جالب نیست؟ بعد من خواهرش را دیدم. بنظرم خانواده شان تشکیل شده از سه زن زشت و یک مرد. خوبی حرف زدن با ملیسا جان این است که به آدم این احساس را میدهد که زمین زیر پایت از جنس یخ است و اصطکاک آن تقریبا صفر. و بعد میبینی که برعکس بقیه روزها هشت کیلومتر را در کمتر از یک ساعت و ربع طی کرده ای. کانگرتس!

  • شیما

چرا مولانا هیچ جا نگفت گور بابات؟

  • شیما

یکی از دخترهایی که نمیشناختمش یک بار - خیلی وقت پیش - ازم پرسید چطور میشود توی خوابگاه فین کرد؟ و من امروز جوابش را پیدا کردم. به سادگی. بدون اینکه به خودت زحمت بدهی و بقیه را چیزی به حساب بیاوری. بگذریم. چند شب پیش یادم نیست داشتم کجا میرفتم فقط یادم است توی راه صدای گریه های بلند یک دختر را از پشت ساختمانمان میشنیدم. این را بهتان بگویم. توی خوابگاه سه چیز به کرار دبده میشود. گریه های کوتاه، شلوارک های صورتی و کرمانی جماعت. چند شب پیش هم یکی شان را توی غذاخوری خوابگاه پیدا کردم که تنهایی با یک گرمکن صورتی نشسته بود و چلومرغ میخورد و به ناکجا آباد نگاه میکرد. - آدم ها موقع غذا خوردن یا به تلویزیون نگاه میکنند یا به ناکجا آباد. - بعد حالا حوصله ندارم برایتان بگویم که چقدر ازش حرف کشیدم. میدانید که تخصص من حرف کشبدن از غریبه هاست. فقط تهش مسئول غذاخوری پرتم کرد بیرون. چون دیگر باید میرفتم. فقط من مانده بودم و حوضم و یک عالم میز کثیف. یکی از کارکنان غذاخوری دانشجوی ترم سه بود. بهش گفتم که چقدر جوان است و او گفته بود که دانشجوی ترم سه است. شبیه عمه کوچکم بود.

چیز بیشتری یادم نمی آید.

  • شیما

داشتم کم کم از غصه میتَرَکیدم. بیست ساعت تمام کف اتاق دراز کشیده بودم و حتی یک قلوپ آب هم از گلویم پایین ندادم. - البته این یکی از سر تنبلی بود. - بابا صبحش زنگ زده بود حالم را بپرسد. بیشتر میخواست بداند کدام گوری کپیده ام. بعد با ملیسا جان پریسای سابق حرف زدم. بعد با ب. بعد با پ. بعد با ت. و همینطور تا آخرکه بروید من باهاشان حرف زدم. خوب داشتم کلافه میشدم. شما باشید کلافه نمیشوید؟ تصمیم گرفتم یک کار باحال بکنم. اینجور وقت ها بقیه چکار میکنند؟ این را نمیدانم. ولی خوب مثلا ب از خانه میزند بیرون و یکهو تصمیم میگیرد ترک سیگارش را ترک کند. یا مثلا ملیسا جان پریسای سابق میرود به گربه هایش غذا میدهد. یا قرار زنگ میزند به خانم ف و خانم ف همه اش ازش تمجید میکند. بعضی ها هستند زنگ میزنند به ۱۱۸ و درددل میکنند. - بنظرم این کار خیلی باحال است. - من چون رویش را نداشتم رفتم و لباس شستم. باور کنید آنقدر حالم بد بود که میتوانستم یک تنه تمام لباس کثیف های ساختمان ۷۲ را بشورم. ولی فقط لباس های خودم را شستم و توی حمام فهمیدم پشه ها ده جا از بدنم را گزیده اند. ده جا! پشه های تهران خیلی بزرگ اند. من تا بحال پشه هایی به این اندازه ندیده بودم. توی حمام همه اش این جوک "یه روز یکی رفت تونس، بعد یکی دیگه رفت نتونس" می آمد توی ذهنم و مطمئن نبودم همین است یا فرق میکند. بعلاوه این تکه از آهنگ شاهین که میگوید "سلام منو برسون مثل یه دعا بهش/ بگو زندگی جهنمه تو خوبی تو بهشت" و این یکی تکه اش "بگو بپرسه گاهی حال ما زنده ها رو/ بگو بگه وضع ما رو اگه دید خدا رو". البته اینها واقعا به حال من ربطی نداشت. همینطوری می آمدند.

بعدش را دیگر یادم نمی آید.



پ ن: ولی دیدی آخرش هیچی عوض نشد؟ فقط چهارتا لباس شسته شد.

  • شیما

الآن توی health & fitness گوشی ام دیدم دیروز در حدود ۷۲۰۰ قدم و پریروز در حدود ۱۰۸۰۰ قدم برداشته ام. خود برنامه برایم هدف را روی ۱۰۰۰۰ قدم گذاشته. که من در طول یک هفته اخیر دو بار به این هدف رسیده ام. و تا ۶۰٪ هم موفق بوده ام. از وقتی آمده ام تهران خودم را وزن نکرده ام - هر چند آدمهایی که وزن آدم را حساب بکنند توی خیابان های تهران زیادند! - اما فکر میکنم چاق تر شده ام. توی هشت روز زندگی در تهران صبحانه اصلا نخورده ام، شام را فقط سه بار اما مفصلا و ناهارها را بجز دو روز اول کامل خورده ام. میان وعده نداشته ام. بجز شکلات هایی که مادرم برایم گذاشته بود و الآن دیگر آخرهایش است. میوه هم فقط دو تا انجیر تعارفی و یک سیب! سبزیجات اصلا، و تا دلتان بخواهد خوابیده ام. اگر همینطور جلو بروم کم کم کمبود انواع ویتامین ها سراغم می آیند. بعلاوه اینکه این اواخر - البته قبل از آمدنم به تهران - نوشابه و آت و آشغال زیاد خورده ام و باور کنید بدجوری نگران سلامتی ام شده ام.

حالا درباره دانشگاه تهران.. اوف خدا، دانشگاه تهران مزخرف است. از هر دانشگاهی که توی تهران دیده ام - شریف، علم و صنعت و دیروز هم امیرکبیر - اوضاع اخلاقی اش بیریخت تر است. و اصلا اینکه مهم نیست. چزا اینجا همه اینقدر خنگ اند؟ دانشکده ما هم همینطور است. با موهای آبی و بلیز شلوار و شال پشت گوش می آیند سر کلاس دو تا سوال احمقانه میپرسند و میروند. آدم سرش را بکوبد توی میز نرود سر کلاس بهتر نیست؟ هر چند دانشگاه قشنگی است و حداقل مثل امیرکبیر قوطی کبریت نیست و آدم تویش گم میشود ولی همه اینها باز هم برای من که دانشکده ام اصلا داخل دانشگاه نیست (!) به چه درد میخورد؟



پ ن: البته درباره خنگ بودن غلو کردم! انصافا نخبه زیاد دارد ولی نه در علوم پایه! الان پشیمانم چرا من درس نخواندم؟ اگر میخواندم شریف قبول نمیشدم؟ بخدا قسم که چرا.

  • شیما

سر کلاس ریاضی عمومی خیلی بحث کردیم که آیا توابع نقطه ای پیوسته اند یا نه. ولی اصلا استادمان نمیفهمید تابع نقطه ای چیست. باورتان میشود؟ بعد بهم گفت که بروم پای تخته و برایش یک تابع نقطه ای رسم کنم. - قبل از من دو نفر دیگر رفته بودند که درست رسم نکردند. آخر مگر میشود؟! - و بعد بهش گفتم خوب به جهنم که حد دارد یا ندارد. شما به این تابع نگاه کنید.. اصلا دارد داد میزند که پیوسته است. و بعد یکی از دخترها تایید کرد که ما در دبیرستان هم همین را میگفتیم. وقتی برگشتم سر جایم فهمیدم یادم رفته شمارا بودن و متناهی بودن دو چیز متفاوت است.

ساعت زبان هم یک میز را شکستم. خودم به تنهایی. آنقدر بهش ور رفتم که افتاد و شکست.



پ ن: یک چیزی توی قفسه سینه آدم گیر میکند این وقت ها. نفس که میکشی انگاری میخواهی بترکی.

  • شیما

پدرم قبل از خداحافظی خیلی به من سفارش کرد که دور و ور الف نگردم. اما من امشب دعوت شامش را قبول کردم. چرا قبول نمیکردم؟ چرا باید به خودم سخت میگرفتم وقتی کم کم داشتم از بی کسی دق میکردم؟ هوای خوابگاه همه اش بوی بادمجان میدهد و روغن سرخ شده. اینجا تا وقتی که چشم روی هم بگذاری سر و صدا هست. البته نمیشود که ابنها را بگویم و شما فکر کنید بخاطر این چیزها بود که رفتم. حداقل ازتان خواهش میکنم فکر نکنید چشم پدرم را دور دیده ام و از این حرفها. حتی اگر حقیقت داشته باشد. خوب من رفتم و حالا احساس میکنم که اشتباه کردم. چون اصلا مگر اینجا اروپاست که دو نفر بنشینند دور یک میز و درباره برنامه ها و پیشرفت های کاری شان صحبت کنند و بروند پی زندگی خودشان؟ اصلا مگر من کار دارم؟ ما نشستیم و همه اش درباره کسانی حرف زدیم که میشناختیم. و یک سری چیز میز بیخود دیگر که یادم نمی آید. اه خدا. عجب احمقی هستم من. این همه پول بدهی که آخرش بگویی گه خوردی؟

  • شیما

آخرین برگه شانسم نیمه برنده از آب درآمد. نیلوفر - که گفته بودم شمالی است - از همان اول که آمد بوی خوش عطر و لباس صورتی طرح سنتی اش بدجوری نظرم را جلب کرد. بنظرم دختر بانمکی است که یک خرده ننر است - تک فرزندی همین است. - که البته آن قسمتش به من کاری ندارد. مادر جوانی داشت که آمد و همه کارهایش را برایش کرد و آخر سر هم یک ماکارانی پر ملات که در آمل جوشیده و در تهران دم کشیده بود مهمانمان کرد. زندگی اینجا خیلی کند پیش میرود. شابد بخاطر این است که ساعت های کمتری را خواب هستم. - پنج ساعت در شب و یک ساعت در روز. برای این دو روز اخبر. - شاید هم بخاطر تلویزیون است. میدانید من اینجا هیچ تفریحی ندارم. البته اینجا برنامه های مسخره برای سرگرم کردن آدم زیاد دارد که فکر نکنم دلتان بخواهد یکی اش را بشنوید. اینجا هر هفته برنامه دعای کمیل و تدبر در قرآن به شیوه ای کاملا متفاوت در سرتاسر کشور دارند! حتی مسابقات بین خوابگاهی وسطی هم اجرا میکنند!

بگذریم. الآن یک لحظه احساس کردم که دیگر دلم نمیخواهد از این چیزها حرفی بزنم.

  • شیما

اولین روز دانشگاه را سپری کردم. محیط دانشگاه برایم تازه اما قابل تصور بود. دخترهایی که بجای مقنعه شال سر میکردند و شلوارهای گل گلی میپوشیدند و با پارتنرهای پسرشان روی نیمکت های حیاط دانشکده ریز ریز میخندیدند. اولین کلاسم ساعت هشت و نیم ریاضی عمومی ۱ بود که با جمعیتی ۵۳ نفری برگزار شد. استادمان مرد جوان و ساده ای بود که خط خیلی مبتدی ای هم داشت و نظر من را بخواهید میگویم خط خوب داشتن از مستلزمات یک استاد دانشگاه است. نمیدانم چرا مردم به اینجور چیزها اهمیت نمیدهند. بعدش من اولین اظهار فضلم را در دوران تحصیلات دانشگاهی ام ارائه کردم و گفتم که هیچ لزومی ندارد آدم از دلتا ایکس دو فاکتور بگیرد و بعد دوباره دلتا ایکس های مانده را با هم بزند. آدم باید از همان اول از دلتا ایکس خالی فاکتور بگیرد برود پی کارش. و آقای صالحیان هم قبول کرد ولی راه حل را عوض نکرد. بعد از آن هم زبان داشتیم با دختر بسیار بسیار جوانی که بنظرم بیست و هفت هشت سال بیشتر ندارد. درباره کلاس زبان بگویم که احتمالا بدترین کلاس من است چون من از زبان هیچی حالی ام نمیشود ولی بقیه زیادی حالیشان میشود و حتی سرش با هم دعوا هم میکنند. اگر کتاب مناسبی در این زمینه سراغ دارید بهم معرفی کنید. به خانم آرتین مهر که گفتم جواب سر بالا داد. روی هم رفته اگر بخواهم به روز اول دانشگاهم نمره بدهم، نمره B منفی میدهم. راستی امروز یک خانم درشت هیکل کرمانشاهی را دیدم که دانشجوی دکترای فیزیک هسته ای بود. شوهرش را گذاشته بود و آمده بود تهران درس بخواند.

  • شیما