۳۷
دلم میخواد اعتراف کنم. یه جورایی انگار عاشق این کارم. و اصلا اشتباه میکنم که بعدش اعتراف کنم. میخوام بگم اشتباه کردم که این راه رو برای زندگی کردن انتخاب کردم. منظورم از این راه یه جور نقابه. چیزی که تو میزنی به صورتت نه برای اینکه تبدیل به آدم دیگه ای بشی، طوری که دوست داری بنظر برسی. فقط به این خاطر که طوری رفتار کنی که به اون چیزی که میخوای برسی. و اون چیزی که من میخواستم هیچی بود. من طوری رفتار کردم که پوچ باشم. این کار رو آگاهانه کردم. شاید چون حال و حوصلشو نداشتم به یه چیز بهتری فکر کنم. به گمونم همینطوره. راستشو بخواین همین الانشم که فکر میکنم از زندگیم هیچ چیز نمیخوام. منظورم از چیز یه چیز بخصوصه. یه چیزی که واقعا حال آدمو جا بیاره. واقعا فکرش رو که میکنم میبینم چی میتونه حالمو جا بیاره جز هیچ چیز. میدونم، میدونم اینا همش مزخرفه. آدمی مثل من هزار سال دیگه هم هیچ چیز نیست، هیچ چیز نداره و هیچ جا نیست. اینجوریاست که میگم این نقابو اشتباهی زدم به صورتم و فکر میکنم این ناکجاآباد هر چی که هست تهش باحاله. حالا حسابی ناراحتم. شایدم نباشم و همه این حرفا رو از سر گرسنگی زده باشم. آخه سر شب فقط چند تا شیرینی برنجی خوردم. زندگی غم انگیزی شده. واقعا دارم راست میگم. هیچ ربطی هم به شیرینی برنجیا نداره. میدونید بالاخره پای صداقتم وسطه.
بعد از تحریر: فکر کردم اینطوری بنویسم بهتره. بهرحال یه اعترافه. چیز بیشتری نیست.
بعد از تحریر۲: گفتم حفره های خالی شده مغزتونو یه جوری پر کنم!
- ۹۴/۰۹/۲۹