۷
پدرم قبل از خداحافظی خیلی به من سفارش کرد که دور و ور الف نگردم. اما من امشب دعوت شامش را قبول کردم. چرا قبول نمیکردم؟ چرا باید به خودم سخت میگرفتم وقتی کم کم داشتم از بی کسی دق میکردم؟ هوای خوابگاه همه اش بوی بادمجان میدهد و روغن سرخ شده. اینجا تا وقتی که چشم روی هم بگذاری سر و صدا هست. البته نمیشود که ابنها را بگویم و شما فکر کنید بخاطر این چیزها بود که رفتم. حداقل ازتان خواهش میکنم فکر نکنید چشم پدرم را دور دیده ام و از این حرفها. حتی اگر حقیقت داشته باشد. خوب من رفتم و حالا احساس میکنم که اشتباه کردم. چون اصلا مگر اینجا اروپاست که دو نفر بنشینند دور یک میز و درباره برنامه ها و پیشرفت های کاری شان صحبت کنند و بروند پی زندگی خودشان؟ اصلا مگر من کار دارم؟ ما نشستیم و همه اش درباره کسانی حرف زدیم که میشناختیم. و یک سری چیز میز بیخود دیگر که یادم نمی آید. اه خدا. عجب احمقی هستم من. این همه پول بدهی که آخرش بگویی گه خوردی؟
- ۹۴/۰۷/۰۵