۴
بعد از دو روز بالاخره سه تا از هم اتاقی هایم آمدند. هر سه تایشان سمنانی. سمنان - اینطور که خودشان میگویند. - شهر کوچکی است که شمال تا جنوبش سر جمع یک ربع راه است و همه بچه هایش از هر مدرسه ای که باشند هم را میشناسند. لهجه بخصوصی دارند که بنظرم شباهت کمی به لهجه شمالی دارد. دو تایشان از آن مذهبی های سفت و سخت اند. و برای من همیشه جای سوال است که چرا تمام دخترهای مذهبی و به اصطلاح متدین دخترهایی شاد و اهل شوخی های بی مزه و نه چندان خنده دار اند و بیشتر وقت ها حوصله آدم را سر میبرند. و آن یکی که آخر از همه آمده و دانشجوی مهندسی شیمی است از همه ساکت تر و متین تر است و موهای خرمایی رنگ پرپشتی دارد که تا زیر کمرش هم میرسند. تا اینجا من از هم اتاقی هایم چندان راضی نیستم. و آخرین برگه شانسم نیلوفر است که آملی است. خوابگاه همین است. اینجا از لهجه هر کس میشود فهمید کجایی است. یا اینکه اهل کجا میتواند باشد. مثلا سر ظهر دختر شاد و شنگولی را دیدم که ازم درباره طرز پختن برنج پرسید. لهجه بینهایت زیبایی داشت که فهمیدم زابلی است و این همه راه را آمده بود مترجمی زبان عربی بخواند. با اینکه شاید جالب بنظر برسد ولی من اصلا از اینجور چیزها لذت نبردم. الآن هم سه تایی دور هم نشسته اند دارند غذای یک هفته شان را رزرو میکنند. تنها خوبی اش این بود که بعد از چهارشنبه ظهر امشب دوباره چیزی خوردم که اسمش غذا بود!
- ۹۴/۰۷/۰۳