۲۶
سوم دبیرستان وقتی مرحله اول المپیاد ریاضی را قبول شدم، فکر کردم چه بد. قبول شده بودم، ها، ولی چه فایده. من به جز ریاضی دبیرستان هیچ چیز نمیدانستم. و قبول نشدنم در مرحله دوم کاملا بدیهی بود. این شد که سر جلسه مرحله دوم برای عکس خودم در گوشه پاسخنامه ریش و سبیل کشیدم و تمام وقتم را صرف همینکار کردم و بعد هم برگه های سفید پاسخنامه را تحویل دادم و آمدم بیرون. روحیه ام بدجوری بهم ریخته بود. فکر کرده بودم اگر یک نفر پیدا میشد و یکجوری من را به المپیاد وصل میکرد الآن مجبور نبودم برای خودم ریش و سبیل بکشم و الی آخر. حالا دانشجوی ترم یکم و حدود دو سال از آن وقت ها میگذرد. خیلی ها درباره اینکه چطور دانشگاه را شروع کنم با من حرف زدند. خیلی ها. منظورم این است که حالا "دقیقا میدانم" چکار باید بکنم. ولی "من" چکار کردم؟ همه روز را خوابیدم. کلاس هایم را یکی درمیان رفتم. تمرین ها را هیچ کدام را حل نکردم یا تحویل ندادم. نمیخواهم بگویم عجب وضعیت اسفناکی. یا اینکه چطور خودم را از این وضعیت بکشم بیرون. فقط میخواهم بگویم دیدید دوستان؟ دو سه سال پیش اگر کسی هم پیدا میشد و همین رجزها را توی گوشم میخواند من باز هم برای عکس خودم در گوشه بالای پاسخنامه ریش و سبیل میکشیدم. چون من بهرحال همینم. همیشه همینطور تنبل و تن پرور بوده ام و هیچوقت هم دنبال سختی نرفته ام. و هرگز هم توی زندگی ام برای بدست آوردن چیزی تلاش نکرده ام. یعنی میخواهم بگویم اینها را از کله تان بیندازید بیرون که اگر یک روز زمان به عقب برگردد چه و چه. اگر هم یک روز زمان به عقب برگردد هیچ چه. این را مطمئن باشید. آن چیزی که میتواند شرایط را تغییر دهد زمان که نیست بدبخت. ولش کن. تو نمیفهمی من چی میگم.
- ۹۴/۰۸/۱۹