۳
امروز همه اش خواب بودم. شاید فردا هم همه اش را بخوابم. مادرم گفت کتاب بخوانم ولی اصلا حوصله اش را ندارم. بیشتر توی فکر اینم که چرا ناف من را از ابتدا با تنهایی بریده اند. یک ویدئو پر کردم و فرستادم برای خانواده ام که ارسال نشد. اینجا اینترنتش فقط بدرد تکست دادن با تلگرام میخورد. خواستم از همراه اول بسته بگیرم که رمز دوم نداشتم. - البته اگر هم از شارژ خطم کم میکرد آن را هم نداشتم. - یک لیست خرید داشتم که باید انجامش میدادم. اینجا جایی به اسم رخت شور خانه ندارد. برای همین باید وسایل رخت شوری (!) با دست را تهیه میکردم که نکردم. بجایش خواب دیدم طِره بچه دار شده و حال بچه اش هم اصلا خوب نیست. من هم گفتم که کاری از دستم بر نمی آید. و لباس هایم را گذاشتم داخل کمد. همین کمد فلزی توی خوابگاه. چشم که باز کردم اتاق تاریک بود. فقط نور چراغ های شب که از بیرون افتاده روی این تپه جلوی پنجره مشخص بود. هنوز هم توی همان حال مانده است. حتی حوصله نکردم بروم برق را روشن کنم. دارم روزهای پر از مشغله آینده را تصور میکنم که طبق گفته خانم نصیحتگر چسبیده ام به انجمن علمی دانشکده مان و روی ایده ای که مال من نیست، مال پیرمرد بقالی پشت خانه مان است کار میکنم. تا بحال درباره پیرمرد بقالی پشت خانه مان چیزی نگفته ام، نه؟ اینجا - یعنی هوم لوکیشینم - پیرمردهای بقالی اش هم فیزیکدان اند. آن هم چه فیزیکدانی!
- ۹۴/۰۷/۰۲