320

320

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۳/۰۸
    ۴۸
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    ۴۶
  • ۹۴/۱۱/۱۱
    ۴۵
  • ۹۴/۱۱/۱۰
    ۴۴
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۳
  • ۹۴/۱۰/۳۰
    ۴۲
  • ۹۴/۱۰/۲۳
    ۴۱
  • ۹۴/۱۰/۲۱
    ۴۰
  • ۹۴/۱۰/۱۹
    ۳۹
  • ۹۴/۱۰/۱۵
    ۳۸

۲

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ

ساعت نزدیک به دوازده است و پاهایم از شدت خستگی ذوق ذوق میکنند. چه شروع خوبی! یک روز پر از کار.. پر از کار! من تا بحال این همه کار را یکجا نکرده بودم. فکرش را که میکنم به سختی باور میکنم همه اینها در یک روز گذشت. در یک بیست و چهار ساعت. بگذارید برایتان بگویم..

دوران تحصیلات عالی بالاخره شروع شده. من هم ساعت دوی صبح به همراه پدرم اصفهان را ترک کردم. نزدیک به سه ساعت خوابیدم و بعد رسیدیم دانشگاه و دو ساعت و نیم کار ثبت نام طول کشید. یک چیز جالب اینکه اکثر کارکنان دانشگاه تهران ترک اند. حتی زبان رسمی کاری شان ترکی است! بعد از تمام شدن کار ثبت نام مسئول بخش فرهنگی منحصرا من را نصیحتی کرد که اولش فکر کردم این هم قسمتی از کارشان است. ولی دقت که کردم چیزی در این باره ها به بقیه نگفت. خودش گفت چون معدل دیپلمم بالاست اینها را میگوید. ولی واقعا بالا نبود. بعلاوه اینکه معدل کدام دانشجوی دانشگاه تهران بالا نیست؟ یک چیزهایی درباره انجمن علمی گفت و یک چیزهایی درباره عضویت در آن. آخر حرف هایش را هم با بچه هایی که برای ارشد اپلای کرده اند تمام کرد. ولی من به ب هم گفته ام. پذیرش گرفتن که دیگر کاری ندارد! بعدش نوبت خوابگاه شد. من آمدم و هیچکس اینجا نبود. ولی من در واقع آخرین کسی بودم که پا توی این اتاق گذاشت. همه آمده بودند و جاهایشان را انتخاب کرده بودند و رفته بودند. ولی من مجبور بودم آنجا بمانم. چون اجازه ندارم به خانه مادربزرگم بروم. وقتی من آمدم اینجا شبیه به انباری خلوت بود. آن را جارو کردم، دستمال کشیدم و حالا شبیه به اتاقی قابل قبول با موکتی چرکین است. یک چیزهایی را فراموش کرده ام که بیاورم. مثل مایع دستشویی و تاید. و یا حتی لگن! دمپایی را هم فراموش نکردم ولی یکی قشنگش را پیدا نکرده بودم! سر شب هم رفتم و یک بسته چوب لباسی و یک لیوان خریدم، یازده تومان. تا الان بلوار کشاورز را یاد گرفته ام و میدان انقلاب و خوابگاه خودمان را که آخرهای خیابان کارگر شمالی است. بی شک تا وقتی که هم اتاقی هایم بیایند بهترین ساعت های زندگی ام همین چند ساعت خلوت یک نفره ام بوده.



  • ۹۴/۰۷/۰۲
  • شیما

نظرات  (۴)

ترم یک و دو، مهندسی فرقی با علوم پایه نداره
پاسخ:
آها آره راست میگی. البته یه فرقایی هم هست.
و چه جالب که تو هم آمدی اینجا، من هم!

شیما ، تو دانشگاه خرخون باش! به انجمن علمی هم نچسب.چیز جالبی نیست.خودت باش با خودت و کتابات! معدلتم بالا نگه دار! مث من!! هاهاها
به شدت احساس اضافه بودن دارم، فلذا نمیگم فردا بلوار کشاورزو بیا طرف شرق! میگم اگه خواستی بیای بگو منم بیام بریم فرهنگ!
پاسخ:

شما؟! شما مهندسی هستی کلا فازتون یه خرده با ما فرق داره. معدل آوردنتونم آسون تره! اینجا ۱۵ ینی شاخ!


خبرت میکنم!

در واقع اون "خانومه" راست می گفته :دی
پاسخ:
اصلا تا آخر نظرت ذهنم همش درگیر اون آقاهه بود!
خیلی بده آدم از نصیحت کردن و نصیحت شنیدن بدش بیاد، بعد یه موقعیتی پیش بیاد که بگه: الان باید یه چیزی بگم! الان من توی این موقعیت قرار دارم. احساس می کنم باید بگم یه چیزی... بیخیال می گم!

اون آقاهه راست می گه. من زمان زیادی رو از دست دادم. چیزی در حدود 5 سال. و نه تنها موقعیت های فوق العاده ی این پنج سال از دستم رفت، بلکه الان هم از صفر شروع نکرده م، بلکه از منفی شروع کرده م. چون دارم گند اون پنج سال قبل رو پاک می کنم.

ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س انصافا. ولی خب می تونست خیلی تازه تر از اینها هم باشه. بعد از تموم شدن این پنج شیش سال فهمیدم که دقیقا از همون روز اول مسیر رو اشتباه رفتم. همون اول اگه یک درجه اشتباه بری، ضربدر گذر زمان می شه و بعد یه مدت می بینی کیلومتر ها فاصله داری با اون جایی که باید باشی. اون آقاهه خیلی راست گفته بهت. امیدوارم این چهار پنج سال برات بشه یه دوره ی طلایی که همیشه بعدا بهش افتخار کنی و به نفر بعدی همین حرفا رو بزنی ولی با این مقدمه که: "من از این دوره نهایت استفاده رو کردم و برای همین بهت می گم تو هم نهایت استفاده رو ببر!"

مسیر درستی هم که قراره طی کنی، بدخواه زیادی داره! قراره بعدا به انواع و اقسام صفت هایی مثل "خرخون" بودن و "جوگیر بودن" مزین بشی. مخصوصا اگه همین اول کاری بخوای سفت بچسبی به درس و جزوه و homework . من جزو همون آدمایی بودم که این صفت ها رو می چسبوندم به بقیه. و همونا رفتن و الان دارن مسیر موفقیتشون رو طی می کنن، و من حالا نشسته م اینجا دارم زور می زنم مثل اونا باشم تا من هم مسیر موفقیتمو پیدا کنم... خلاصه که زندگیت رو بساز. خوب بساز.
پاسخ:
راستش چون یه سری برنامه توی سرم هست که دلم میخواد به همشون برسم باید همینطوری باشم که شما میگی. ولی خوب یه خرده ترسیدم و توی یه حالت گنگ و مستی ام نمیدونم الان کجام. نسبت به بقیه چقد عقب ترم یا جلوترم. همین الان دوتا از هم اتاقیام المپیادی بودن. المپیاد فیزیک. خزنده جان یکیشون با یه کارتون کتاب المپیادی اومد همه رم رفت چید تو کمدش. یه خرده استرس دارم. یکمی هم احساس کم بودن میکنم. بخصوص اینکه شریف قبول نشدم هی میاد تو ذهنم. میخوام برم گم شم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی