۲
ساعت نزدیک به دوازده است و پاهایم از شدت خستگی ذوق ذوق میکنند. چه شروع خوبی! یک روز پر از کار.. پر از کار! من تا بحال این همه کار را یکجا نکرده بودم. فکرش را که میکنم به سختی باور میکنم همه اینها در یک روز گذشت. در یک بیست و چهار ساعت. بگذارید برایتان بگویم..
دوران تحصیلات عالی بالاخره شروع شده. من هم ساعت دوی صبح به همراه پدرم اصفهان را ترک کردم. نزدیک به سه ساعت خوابیدم و بعد رسیدیم دانشگاه و دو ساعت و نیم کار ثبت نام طول کشید. یک چیز جالب اینکه اکثر کارکنان دانشگاه تهران ترک اند. حتی زبان رسمی کاری شان ترکی است! بعد از تمام شدن کار ثبت نام مسئول بخش فرهنگی منحصرا من را نصیحتی کرد که اولش فکر کردم این هم قسمتی از کارشان است. ولی دقت که کردم چیزی در این باره ها به بقیه نگفت. خودش گفت چون معدل دیپلمم بالاست اینها را میگوید. ولی واقعا بالا نبود. بعلاوه اینکه معدل کدام دانشجوی دانشگاه تهران بالا نیست؟ یک چیزهایی درباره انجمن علمی گفت و یک چیزهایی درباره عضویت در آن. آخر حرف هایش را هم با بچه هایی که برای ارشد اپلای کرده اند تمام کرد. ولی من به ب هم گفته ام. پذیرش گرفتن که دیگر کاری ندارد! بعدش نوبت خوابگاه شد. من آمدم و هیچکس اینجا نبود. ولی من در واقع آخرین کسی بودم که پا توی این اتاق گذاشت. همه آمده بودند و جاهایشان را انتخاب کرده بودند و رفته بودند. ولی من مجبور بودم آنجا بمانم. چون اجازه ندارم به خانه مادربزرگم بروم. وقتی من آمدم اینجا شبیه به انباری خلوت بود. آن را جارو کردم، دستمال کشیدم و حالا شبیه به اتاقی قابل قبول با موکتی چرکین است. یک چیزهایی را فراموش کرده ام که بیاورم. مثل مایع دستشویی و تاید. و یا حتی لگن! دمپایی را هم فراموش نکردم ولی یکی قشنگش را پیدا نکرده بودم! سر شب هم رفتم و یک بسته چوب لباسی و یک لیوان خریدم، یازده تومان. تا الان بلوار کشاورز را یاد گرفته ام و میدان انقلاب و خوابگاه خودمان را که آخرهای خیابان کارگر شمالی است. بی شک تا وقتی که هم اتاقی هایم بیایند بهترین ساعت های زندگی ام همین چند ساعت خلوت یک نفره ام بوده.
- ۹۴/۰۷/۰۲