۱۸
ظهر روز جمعه تان بخیر. خیلی احمقانه است اگر بگویم بنظر روز خوبی می آید. یا اینکه چقدر هوا خوب است و آفتاب خیلی ملایم روی تپه جلوی تراس اتاقم میتابد. خوب دلیلش این است که من روزی به چنین زیبایی را درست از نیم ساعت پیش شروع کردم و بقیه اش را داشتم جنگ نکرده ایران و شوروی را در غرب میانی کشور دنبال میکردم. تاریخ جنگ میگوید روزی سه زن لخت که برای یک کارگاه ریخته گری در غرب میانی کشور در شرایط نابسامانی کار میکردند اخراج میشوند. مسئول کارگاه که خود یک شوروی الاصل است در ازای کارمزد بهشان یک تکه شکلات و چند قطعه بیسکویت میدهد. از همین شکلات ها که مبین دارد و به من هم نمیدهد. بعد دخترها تصمیم میگیرند قبل از رفتن یک جوری سر و ته کارگاه ریخته گری را یکی کنند. این را درست یادم نیست که آخر چطور این کار را کردند. ولی اینکار از طرف دولت شوروی یک اعلان جنگ بود. و اینطور شد که جنگ میان ایران و شوروی در غرب میانی کشور بالا گرفت.
خوب حالا از این چیزها گذشته بنظرتان چکار کنیم که جمعه خوبی داشته باشیم؟ اینها چیزهایی است که بنظرم میرسد.
۱. عقب مانده های کلاس زبان را حتما بخوانم.
۲. دو ساعت دیگر از خانه بزنم بیرون و راه بروم.
۳. دو فصل از آس و پاس را بخوانم.
۴. بروم بخوابم.
۵. همینطور تا آخر روز موزیک گوش کنم.
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.
- ۹۴/۰۷/۲۴
منم همینجوری بودم. گوش نکردم, بیخیالی طی کردم، کوفتم شد، حالا دارم به تو این حرفو می زنم.
بعدم... همچین می گی عشق و حال انگار هتل سزار لاس وگاس بغل گوشمونه. چه عشق و حالی بکنه آدم؟ با لیوان چایی کیسه ای که آبش توی ماکروفر گرم شده بشینه فرهاد گوش بده توی افق محو بشه؟ یا مثلا لم بده عین شیر آبی روی صندلی قژقژو سیگار دود کنه به روزگار فحش بده؟ یا مثلا غروبی با دوستش بره فست فودی خیابون فلسطین بعد شب برگرده باهاش حرف بزنه بگه اول تو قطع کن؟ والا اگه عشق و حال حسابی می شد کرد، دیوونه بودی بری متلب یاد بگیری! ولی می شه؟ داریم چیزی؟