۱۶
امروز بابا را دیدم. آمده بود تهران. یک سری کار اداری داشت. یعنی آمده بود برای یک جور تست پروازی. هر سه سال یک بار باید این تست را بدهد. اینجوری است که میروند توی یک اتاقی که بهش میگویند اتاق ارتفاع. و بعد با سیمیلاتور میروند تا ارتفاع سی هزار پایی. بعد فشار هوا آرام آرام می آید پایین. بعد یک سری عدد می آید جلوی چشمت که باید سریعا آنها را بخوانی. بابا میگوید از همه پیرتر و سریع تر بود که در کمترین فشار هوای ممکن برای یک انسان بیهوش نشد. بعد هم بهتان یک گواهی میدهند که میگوید شما هنوز زهوارتان در نرفته. بنظر من سیمیلاتور چیز جالبی است. میدانید که بعضی از کشورها از اینجور چیزهای پیشرفته ندارند. ولی ما داریم چون چند سال دیرتر انقلاب کردیم. بعد هم را دیدیم. یعنی عین جنتلمن ها آمد دنبالم. یک جوری که از آمدنش کیف کردم. مطمئنم همین دیشب رفته بود سلمانی. همینطور الکی توی خیابان ها گشت زدیم. من درباره هـ حرف زدم. بابا درباره م حرف زد. درباره بیشتر حروف الفبا حرف زدیم. توی پیاده رو همه نگاهمان میکردند. توی توژی هم همه نگاهمان میکردند. دخترهای اینوری و آنوری. فروشنده ها. حتی توی چهارراه ها. یا وقتی که عرض خیابان را بابا هلم داد تا بدوم. همینطور دختر دستفروش. یا بلیط فروش سینما. همه نگاهمان کردند. چون بابا بنظرم زیادی جوان است و من به بابا نمیخورم. خوب بهرحال همین است دیگر. بقول آقای پ اینها همان مردمی هستند که فکر میکنند متالهد ها شیطان پرست اند. این چیزها آزار دهنده است.
- ۹۴/۰۷/۲۲