۱۵
دیشب بعد از اینکه با هـ خداحافظی کردم برنگشتم خوابگاه. راستش یکجورهایی حوصله هیچ چیز آن اتاق را نداشتم. ساعت دور و ور هشت شب بود. فکر کردم تازه سر شب است. چقدر زود شام خوردم. حتما دوباره گشنه ام میشد. بعد یکهو راهم را کج کردم. ریخت کارگر هم حالم را بهم میزند. ولی خوب کجا میشد رفت؟ من هیچ جای این شهر را جز انقلاب نمیشناختم. بعد همینطور مستقیم رفتم. همینطور تا آخر انقلاب را رفتم. بعد پیچیدم توی یک فرعی. یک آقایی آنجا دستبندهای نور در شب میفروخت. چندتا عکس ازش گرفتم که گفت همه را پاک کنم. بعد برگشتم. اصلا یادم نمی آید توی راه به چی فکر کردم. فقط یادم می آید یک جایی گریه ام گرفت. چیزهای باحالی هم دیدم. یک پیرمرد که بنظرم چشم هایش از جنس سرامیک بود. آبی آبی. و یک دختر که واقعا یک متر هم نمیشد و به من دو تا غنچه گل فروخت پنج هزار تومن. موهای کوتاه فر طلایی رنگ قشنگی داشت. دست کردم توی موهایش. یک بابا که پسر سه چهار ساله اش را توی پیاده روی شلوغ انقلاب قلم دوش کرده بود و برایش کتاب قصه میخواند. و حساب بانکی ام که ۹۵ تومن بیشتر توش نبود. بعلاوه یک مرد که نمیدانم چرا وقتی از کنارم رد شد بدجوری نگاهم کرد. هر دو سه قدمی هم که میرفت برمیگشت نگاهم میکرد. واقعا نفهمیدم چرا. فقط دفعه آخر پشت دستم راًنشانش دادم که یعنی نکند دلت کتک میخواهد؟ فکر کردم شاید بخاطر این است که داشتم واسه خودم آواز نمیدانم چه را میخواندم. ولی واقعا میگویم اصلا صدایم بلند نبود که کسی راحت بشنود. یارو دیوانه بود. بعد به فکرم زد یک کار باحال بکنم. دو تا شاخه گل را همانجا سر کارگر به یک راننده تاکسی چهل پنجاه ساله فروختم همان پنج هزار تومن. گفت که خیلی گران فروشم. گفتم میدانم ولی بهرحال همین است که هست. پول لازم دارم. دو تا شاخه گل هم بیشتر ندارم. بعد سوار همان ماشین شدم و تا خوابگاه را رفتم. پنج تومن به من داد و گفت که دلش میخواهد با من بیشتر آشنا بشود. راستش من یک کمی خندیدم. ولی گفتم که نمیشود. و خداحافظی کردم. شب فکر کردم شهرستانی بودن همین است دیگر. بعد فکر کردم شاید تهرانی بودن همین باشد. چقدر هـ حالش بد بود.
پ ن: اولین بار چای ارل گری را در خوابگاه تجربه کردم.
- ۹۴/۰۷/۲۱